قبسلغتنامه دهخداقبس . [ ق َ ] (ع مص ) آتش گرفتن از چیزی . || فائده گرفتن . || فائده دادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
قبسلغتنامه دهخداقبس . [ ق َ ب َ ] (ع اِ) شعله و پاره ٔ آتش . (منتهی الارب ) : ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس موسی اینجا به امید قبسی می آید. حافظ.|| (مص ) تیزگشنی شدن نر. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
کیبشلغتنامه دهخداکیبش . [ ب ِ ] (اِمص ) اسم از کیبیدن . انحراف . تحریف . (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کیبیدن شود.
کبزلغتنامه دهخداکبز. [ ک َ ] (ص ) گنده و سطبر. (آنندراج ) : در فلان بیشه درختی هست سبزبس بلند و هول و هر شاخیش کبز. مولوی .جملگی روی زمین سرسبز شدشاخ خشک اشکوفه کرد و کبز شد. مولوی . || فربه . قوی
کبسلغتنامه دهخداکبس . [ ک َ ] (ع مص ) به خاک انباشتن چاه و جوی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) : به ظاهر شهر نزول کردند وبه کبس خندق ... اشتغال نمودند. (جهانگشای جوینی ).در پی سودی دویده بهر کبس نارسیده سود افتاده به حبس . <p class="author"
قباسةلغتنامه دهخداقباسة. [ ق َ س َ ] (ع مص ) تیز گشنی شدن نر. (آنندراج ): قبس قباسةً؛ تیز گشنی شد نر. (منتهی الارب ).
نَقْتَبِسْفرهنگ واژگان قرآنتا اقتباس کنیم - تا برگیریم (جزمش به دليل جواب واقع شدن براي جمله قبلي است.از قبس به معنی شعله اي که به وسيله نوک چوب يا مانند آن از آتشي ديگر گرفته شود)
آتش خواهلغتنامه دهخداآتش خواه . [ ت َ خوا / خا ] (نف مرکب ) آنکه ازخانه ٔ همسایه و مانند آن قبس و جذوه ای طلبد گیراندن هیمه یا ذغال و یا چراغ خویش را. قابس : ای گشته دلم بی تو چو آتشگاهی وز هر رگ جان من به آتش راهی چون میدانی ک
مقبسلغتنامه دهخدامقبس . [ م َ ب ِ ] (ع اِ) موضع مقباس و آن هیزمی است که آتش افروخته شده باشد. ج ، مقابس . (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
اقبسلغتنامه دهخدااقبس . [ اَ ب َ ] (ع ص ) آنکه سر شرم او قبل از ختنه بیرون آمده باشد. (منتهی الارب ). آنکه چون مختونی زاده باشد. آنکه سر نره ٔ او قبل از ختنه بیرون آمده باشد. (ناظم الاطباء).
مقبسدیکشنری عربی به فارسیحفره , جا , خانه , کاسه , گوده , حدقه , جاي شمع (درشمعدان) , سرپيچ , کاسه چشم , در حدقه ياسرپيچ قرار دادن