قرعلغتنامه دهخداقرع . [ ق َ ] (ع مص ) چیره شدن در قرعه زدن . || کوفتن . (منتهی الارب )(اقرب الموارد). || زدن . زدن در: قرع باب ؛ کوفتن در. || برجهیدن گشن بر ماده . || پشیمان گردیدن و بر هم سائیدن . گویند: قرع فلان سنه ؛ پشیمان گردید و بر هم سائید دندان را از ندامت . || فال زدن به قرعه . (منت
قرعلغتنامه دهخداقرع . [ ق َ ] (ع اِ) کدو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). به فارسی کدو و به ترکی قباق نامند و دو قسم میباشد، یکی را کدوی سبز و دیگری را رومی گویند، مجموع آن در دوم سرد وتر و ملین و مفتح و مدرّ بول و عرق و مسکن تشنگی و قلیل الغذاء و آب مطبوخ او در آنچه به خمیر گرفته یک شب در آت
قرعلغتنامه دهخداقرع . [ ق َ رَ ] (ع اِ) هرچه که بسوی وی پیش کرده شود. (منتهی الارب ): قرع النَّدَب ؛ ای الخطر یستبق علیه .(اقرب الموارد). || آبله ریزه ٔ سفید است که شتربچگان را برآید، و دوای آن نمک است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || کفک شتر. || سپر. || انبان کوچک . || انبان فراخ شکم که
قرعلغتنامه دهخداقرع . [ ق َ رَ ] (ع مص ) مغلوب شدن در تیر انداختن . (منتهی الارب ). مغلوب شدن در مبارزه . (اقرب الموارد). || بی موی سر شدن به علتی . || پذیرفتن کنکاش را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). گویند: قرع فلان ؛ پذیرفت کنکاش را و بازایستاد از آنچه که فرمودند. (منتهی الارب ). || خالی ش
قرعلغتنامه دهخداقرع . [ ق َ رِ ] (ع ص ) آنکه به خواب نرود. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ناخن تباه شده . (منتهی الارب ). || (ص اِ) مشورت پذیر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
کره کرهلغتنامه دهخداکره کره . [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش شاهین دژ شهرستان مراغه . کوهستانی و معتدل است و 90 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کره کرهلغتنامه دهخداکره کره . [ ک َ رَ ک َ رَ ] (اِخ ) امیرآباد. دهی است از توابع تنکابن مازندران . (سفرنامه ٔ مازندران رابینو ص 106 و ترجمه ٔ آن ص 144).
قرعاءلغتنامه دهخداقرعاء. [ ق َ ] (اِخ ) منزلی است در راه مکه از کوفه بعد از مغیثة و قبل از واقصة. (معجم البلدان ).
قرعاءلغتنامه دهخداقرعاء. [ ق َ ] (ع ص ) مؤنث اقرع . زن کل که موی سر او به علتی ریخته باشد. || (روضة...) مرغزار بی گیاه . (منتهی الارب ). رجوع به اقرع شود. || انگشت تباه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ) سختی و بلا. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). قرع . (منتهی الارب ). || صحن خانه . || ب
قرعامةلغتنامه دهخداقرعامة. [ ق ِ م َ ] (ع ص ) سطبر تمام خلقت از خرمابن و جز آن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قرعبلانةلغتنامه دهخداقرعبلانة. [ ق َ رَ ب َ ن َ ] (ع اِ) جانوری است دریایی پهنا بزرگ ، اصل آن قرعبل بوده و بر آن سه حرف افزوده اند. مصغر آن قریعبة است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قرعثلغتنامه دهخداقرعث . [ ق َ ع َ ] (ع اِمص ) فراهم آمدگی . اسم است تقرعث را که به معنی تجمع است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
دبالغتنامه دهخدادبا.[ دُب ب / دَب ب ] (اِ) قرع . کدو. (غیاث ) (برهان ) (اختیارات بدیعی ). کدوی تنبل . کدوی رومی . رجوع به دباء و نیز رجوع به قرع شود.
قرعه کشیدنلغتنامه دهخداقرعه کشیدن . [ ق ُ ع َ / ع ِ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) قرعه زدن . پشک انداختن .
قرع و انبیقلغتنامه دهخداقرع و انبیق . [ ق َ ع ُاَم ْ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) دستگاهی است که جهت تقطیر مایعات به کار میرود، و آن مجموع دو ظرف است یکی قرع که دیگی است شبیه کدو برای جوشاندن موادی است که میخواهند تقطیر کنند و دیگری انبیق که جهت تقطیر بخارات حاصل از قرع است . (از دایرةالمعارف فارسی ).<
قرعه زنلغتنامه دهخداقرعه زن . [ ق ُ ع َ / ع ِ زَ ] (نف مرکب ) آنکه به قرعه فال زند. (آنندراج ) : قول سه کس نیست بین ،پر استوارشاعر و قرعه زن و اخترشمار.امیرخسرو (از آنندراج ).
قرعاءلغتنامه دهخداقرعاء. [ ق َ ] (اِخ ) منزلی است در راه مکه از کوفه بعد از مغیثة و قبل از واقصة. (معجم البلدان ).
قرعاءلغتنامه دهخداقرعاء. [ ق َ ] (ع ص ) مؤنث اقرع . زن کل که موی سر او به علتی ریخته باشد. || (روضة...) مرغزار بی گیاه . (منتهی الارب ). رجوع به اقرع شود. || انگشت تباه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ) سختی و بلا. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). قرع . (منتهی الارب ). || صحن خانه . || ب
حب قرعلغتنامه دهخداحب قرع . [ ح َب ْ ب ِ ق َ ] (اِ مرکب ) تگرک . یخچه . سنگچه . شخکاسه . بَشک . شهنگانه . پشنگک .حبقر. حب الغمام . حب المزن . و رجوع به حب القرع شود.
حب القرعلغتنامه دهخداحب القرع . [ ح َب ْ بُل ْ ق َ ] (ع اِ مرکب ) کرم کدو. کدودانه . نوعی کرم انگل که در لوله ٔ هاضمه ٔ ذوات الفقار یافته شود. شکل این کرم مائل به پهنی و بندبند است و درازای آن تا چندین گز رسد. و مرحله ٔ اول زندگانی او در گوشت خوک بود. و شیخ در قانون گوید: و اصناف الدیدان اربعة، ط
خوخ اقرعلغتنامه دهخداخوخ اقرع . [ خ َ خ ِ اَ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) برگی هندی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). شفتالوی کاردی . (بحر الجواهر).
متقرعلغتنامه دهخدامتقرع . [ م ُ ت َ ق َرْ رِ ] (ع ص )برگردنده از پهلو به پهلو. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که از این پهلو به آن پهلو می گردد وقتی که دراز کشیده باشد. (ناظم الاطباء).
نافعالاقرعلغتنامه دهخدانافعالاقرع . [ ف ِ عُل ْ اَ رَ ] (اِخ ) رجوع به ابومحمد نافع در این لغت نامه شود.