قریشلغتنامه دهخداقریش . [ ] (اِخ ) ابن زنگی . از امیران لشکر سلطان سنجر بود، که پس از شکست خوردن سنجر به دست اوزخان خطایی به قتل رسید. (اخبار الدولة السلجوقیه ص 94).
قریشلغتنامه دهخداقریش . [ ] (اِخ ) دندانی .غلام طاهربن حسین بن مصعب ذوالیمینین است ، که در جنگ محمدامین و مأمون به سال 198 هَ . ق . محمدامین به دست او کشته شد. روز پس از این واقعه طاهر سر او را به سوی مروان فرستاد. (تاریخ گزیده چ لندن ج <span class="hl" dir=
قریشلغتنامه دهخداقریش . [ ق َ ] (ع ص ) شتر استوار و توانا.(منتهی الارب ). من الجمال الشدید. (اقرب الموارد).
قریشلغتنامه دهخداقریش . [ ق ُ رَ ] (اِخ ) (ابو...) دهی است معروف در راه مصعد که میان آن تا واسط یک فرسنگ فاصله است . (از معجم البلدان ).
قریشلغتنامه دهخداقریش . [ ق ُ رَ ] (اِخ ) (مقابر...) در بغداد است ، و آن مقابر باب التبن است ، و در آنها است قبر امام موسی کاظم بن جعفر صادق بن محمد باقربن علی زین العابدین بن حسین شهیدبن علی بن ابی طالب رضی اﷲ عنهم . (از معجم البلدان ).
قرشلغتنامه دهخداقرش .[ ق ِ ] (اِ) پول رایج مصر برابر ده ملیم . هر هزار ملیم یک جینه ٔ مصری است . (دایرةالمعارف فرید وجدی ).
کیرشلغتنامه دهخداکیرش . [ رُ ] (اِخ ) همان کورش است . (ایران باستان ج 1 ص 232). طبری گوید از جمله کسانی که بخت نصریا بخترشه گماشته ٔ بهمن با خود به بیت المقدس برد، کیرش [ بن ] کیکوان از ولد غیلم بن سام خازن بیت مال بهمن بود و
کرظلغتنامه دهخداکرظ. [ ک َ ] (ع مص ) طعن کردن در ناموس و آبروی کسی . (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
کرظلغتنامه دهخداکرظ. [ ک ِ ] (ع ص ) طعن کننده در حسب مردم . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).گویند: هو کرظ حسب ؛ ای یکرظه . (از اقرب الموارد).
کرزلغتنامه دهخداکرز. [ ] (اِخ ) نام گروهی وحشی و چادرنشین . مسکن آنها کوهستان میانه بیخه ٔ احشام وبیخه ٔ فال لارستان در زمستان و تابستان است . معیشت آنها از شکار کوه و بزداری است . (فارسنامه ٔ ناصری ).
قریشیهلغتنامه دهخداقریشیه . [ ق ُ رَ شی ی َ ] (اِخ ) دهی است به جزیره ٔ ابن عمرکه در آن ده سیب نیکو و خوش میشود. (منتهی الارب ).
قریشیةلغتنامه دهخداقریشیة. [ ق ُ رَ شی ی َ ] (ص نسبی ) نسبت مؤنث است به قریش . (معجم البلدان ). رجوع به قریش شود.
ابطحیلغتنامه دهخداابطحی . [ اَ طَ ] (ص نسبی ) منسوب به ابطح . از قریش ابطح و بطاح . مقابل قریش ظاهری و قریش ظواهر. - سید ابطحی ؛ از القاب رسول (ص ) است .
قرشیةلغتنامه دهخداقرشیة. [ ق ُ رَ شی ی َ ] (ص نسبی ) نسبت مؤنث است به قریش که نام طائفه یا مردی است . (معجم البلدان ). رجوع به قریش و قریشی شود.
پاک ترلغتنامه دهخداپاک تر. [ ت َ ] (ص تفضیلی ) اطهر. منزه تر، نظیف تر. پاکیزه تر. ازکی . اقدس . صافی تر: گردانید او را بپاکی فاضلتر قریش از روی حسب ... و پاکتر قریش از روی فرع . (تاریخ بیهقی ).
ابوالمعالیلغتنامه دهخداابوالمعالی . [ اَ بُل ْ م َ ] (اِخ ) عالم الدین قریش بن برکة از سلاطین بنی عقیل در موصل (443 - 453 هَ . ق .). رجوع به عالم الدین قریش ... شود.
عبدمنافلغتنامه دهخداعبدمناف . [ ع َ دُ م َ ] (اِخ ) ابن قصی بن کلاب از قریش از عدنان است و بنی عبدمناف از اشراف طایفه ٔ قریش بودند چنانکه شاعر گوید : اذا فخرت یوماً قریش بمفخرفعبد مناف اصلها و صمیمها.(از صبح الاعشی ج 1 ص <span
قریش آبادلغتنامه دهخداقریش آباد. [ ق ُ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان دربقاضی بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن 243 تن . آب آن از قنات و محصول آن غلات . شغل اهالی زراعت و مالداری است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایر
قریشیهلغتنامه دهخداقریشیه . [ ق ُ رَ شی ی َ ] (اِخ ) دهی است به جزیره ٔ ابن عمرکه در آن ده سیب نیکو و خوش میشود. (منتهی الارب ).
قریشیةلغتنامه دهخداقریشیة. [ ق ُ رَ شی ی َ ] (ص نسبی ) نسبت مؤنث است به قریش . (معجم البلدان ). رجوع به قریش شود.
حناقریشلغتنامه دهخداحناقریش . [ ح َن ْ نا ق ُ رَ ] (اِ مرکب ) حنای قریش . حزازالصخر است . (یادداشت مرحوم دهخدا). زهرالحجر است که شکوفه ٔ سنگ باشد و آن چیزی است که بر روی سنگهای کوهها بهم میرسد و در ایام بهار سبز میباشد. علت حزاز را که قوبا باشد نافعست . (ناظم الاطباء) (برهان ) (آنندراج ).
احابیش قریشلغتنامه دهخدااحابیش قریش . [ اَ ش ُ ق ُ رَ ] (اِخ ) گروهی از قریش که در دامنه ٔ کوه حُبشی فرود مکه ، سوگندیاد کردند تا همیشه در دفع دیگران با هم اتحاد کنند. رجوع به امتاع الاسماع مقریزی چ مصر جزء اول ص 127، 218، <span cla