قمارلغتنامه دهخداقمار. [ ق ِ ] (ع مص ) مقامره . به گرو چیزی باختن و نبرد کردن با هم به گرو. (منتهی الارب ). به گرو باختن و غلبه کردن در بازی قمار. (اقرب الموارد). || (اِ) منگ . (فرهنگ اسدی ). هر بازی که در آن بطور غالب شرط شود که برنده چیزی از بازنده بگیرد خواه با ورق باشد یا غیر آن . و اصل ق
قمارلغتنامه دهخداقمار. [ ق ِم ْ ما ] (اِ) قِمار. بازی قمار : می و قمّار و لواطه بطریق سه امام مر ترا هر سه حلال است هلا سر بفراز.ناصرخسرو.
قمارلغتنامه دهخداقمار. [ ق ُ / ق ِ / ق َ ] (اِخ ) نام شهری است در منتهای هندوستان قریب دریای شور به طرف جنوب که عود خوب در آنجا پیدا میشود. (آنندراج از برهان و سراج ) و در بحر الجواهر و منتخب کشف اللطایف آمده که قمار به فتح ا
قمارلغتنامه دهخداقمار. [ق َم ْ ما ] (ع ص ) قمارباز : و گویند خلفاء و ائمه و شهیدان و غازیان اسلام و علماء و زهاد که نه رافضی باشند همه را در دوزخ اندازند و موالیان خود را از غالیان و رافضیان ببهشت فرستند اگر چه قمّار وخمّار و بی نماز بوده باشند. (نقض الفضائح ص <span cl
قمارفرهنگ فارسی عمید۱. هر نوع بازیای که در آن شرط کنند شخص برنده از کسی که بازی را باخته پول یا چیز دیگر بگیرد.۲. [مجاز] کار خطرناک؛ ریسک.
کمارلغتنامه دهخداکمار. [ ک ُ ] (اِ) زالزالک وحشی . ولیک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ولیک را در هیجان کمار گویند. (جنگل شناسی ج 2 ص 236). و رجوع به ولیک و زالزالک شود.
کمارلغتنامه دهخداکمار. [ ک ُ ] (اِخ ) کوه مار. دهی از دهستان دیزمار باختری است که در بخش ورزقان شهرستان اهر است و 1778 تن سکنه دارد. این ده در دو محل به فاصله ٔ پانصد گز به نام کمار بالا (علیا) و کمار پایین (سفلی ) معروف است . سکنه کمار بالا <span class="hl"
کیمیاگرفرهنگ فارسی عمیدکسی که به علم کیمیا اشتغال داشته باشد: ◻︎ کیمیاگر به غصه مرده و رنج / ابله اندر خرابه یافته گنج (سعدی: ۸۴).
کیمیاگرلغتنامه دهخداکیمیاگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) کسی که اکسیر می سازد. (ناظم الاطباء). آنکه فلزات ناقص را به فلزات کاملتر تبدیل کند. (فرهنگ فارسی معین ). مَشّاق . اکسیری . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اقبال شاه گوید من کیمیاگرم کز خاک و گل به دولت او کیمیا کنم .
قماریلغتنامه دهخداقماری . [ ق َ / ق ِ ] (ص نسبی ) نسبت است به قماره و آن شهری است . رجوع به قمار و قماره شود.- عود قماری ؛ عودی که منسوب به شهر قماره باشد : اکلیلهای پیلانش از گوهر است و لؤلؤصندوق
قمارستانلغتنامه دهخداقمارستان . [ ق ِ / ق ُ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) جای آماده برای قمار.- قمارستان چرخ ؛کنایه از تأثیر و ادوار و سیر افلاک و کواکب است . (انجمن آرای ناصری ) : <br
قمارصلغتنامه دهخداقمارص . [ ق ُ رِ ] (ع ص ) لبن قمارص .شیر زبان گز. (منتهی الارب ). قارص . (اقرب الموارد).
قماریلغتنامه دهخداقماری . [ ق َ / ق ِ ] (ص نسبی ) نسبت است به قماره و آن شهری است . رجوع به قمار و قماره شود.- عود قماری ؛ عودی که منسوب به شهر قماره باشد : اکلیلهای پیلانش از گوهر است و لؤلؤصندوق
قمارستانلغتنامه دهخداقمارستان . [ ق ِ / ق ُ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) جای آماده برای قمار.- قمارستان چرخ ؛کنایه از تأثیر و ادوار و سیر افلاک و کواکب است . (انجمن آرای ناصری ) : <br
قمارصلغتنامه دهخداقمارص . [ ق ُ رِ ] (ع ص ) لبن قمارص .شیر زبان گز. (منتهی الارب ). قارص . (اقرب الموارد).
خوش قمارلغتنامه دهخداخوش قمار. [ خوَش ْ / خُش ْ ق ِ / ق ُ ] (ص مرکب ) آنکه خوب قمار کند. مقابل بدقمار : چو نرد داغ تو چینند سینه دار منم خوشا بباختن خویش خوش قمار منم .ظهوری (
خشت قمارلغتنامه دهخداخشت قمار. [ خ ِ ت ِ ق ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خشتی که قماربازان برآن بجل اندازند (بجل دو استخوان کعب بود که بدان بازی کنند) و آن را در هندوستان بت بضم موحده و آخر فوقانی خوانند. (آنندراج ) : ببازند عشاق صبر و قراربخشت سرخم چو خشت قمار.
قاب قمارلغتنامه دهخداقاب قمار. [ ب ِ ق ِ / ق ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اشتالنگ که با آن قمار کنند : نخواهی دست شست از نعمت ظالم مگر روزی که چون قاب قمارت کرده خاکسترنشین قابش . خاقانی .رجوع به قاب ش
مقمارلغتنامه دهخدامقمار. [ م ِ ] (ع ص ) نخلة مقمار؛ خرمابن که غوره ٔ آن سپید باشد. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).