پیکندلغتنامه دهخداپیکند. [ ک َ ] (اِخ ) مقامی است از توران زمین . (برهان ). رجوع به بیکند و فهرست ولف شود:ز دریای پیکند تا مرز توردر آن بخش گیتی ز نزدیک و دور. فردوسی .کنون نام گندژ به پیکند گشت زمانه پر از بند و اورند گشت .فردوسی
کنتلغتنامه دهخداکنت . [ ک ِ ] (اِخ ) قدیمی ترین قلمرو کشورهای هفتگانه ٔ انگلوساکسون است که مرکز آن «کانتربوری » در انگلستان و شهرهای اصلی آن دوور ، فولکستن و کانتربوری است . (از لاروس ).
کنتلغتنامه دهخداکنت . [ ] (اِخ ) حمداﷲ مستوفی این نام را در شمار بلاد مشهور ماوراءالنهر یاد می کند ولی یاقوت از آن نامی نمی برد و «کنب » را از شهرهای ماوراءالنهر می داند و ظاهراً یکی مصحف دیگری است : و به جانب شهر کنت امیری با یک تومان لشکر روان شد. (جهانگشای جوینی چ
sugarدیکشنری انگلیسی به فارسیقند، شکر، شیرینی، ماده قندی، شیرین کردن، با شکر مخلوط کردن، تبدیل به شکر کردن
سکردیکشنری عربی به فارسیقند , شکر , شيريني , ماده قندي , با شکر مخلوط کردن , تبديل به شکر کردن , شيرين کردن , متبلور شدن
پورتولغتنامه دهخداپورتو.[ پ ُ ت ُ ] (اِخ ) نام شهردرجه ٔ دوم پرتقال و بعد از لیسبون بزرگترین و رایج التجارةترین شهرهای کشور مذکور. دارای اسکله ای است ومرکز خطه ٔ مینهوست و در مصب نهر دورو در 248 هزارگزی شمال شرقی لیسبون واقع شده و دارای <span class="hl" dir="l
شکرلغتنامه دهخداشکر. [ ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ ] (اِ) سکَّر. عسل القصب . سقخارن . معرب آن سُکَّر و فرانسه ٔ آن سوکر. با شکر از یک اصل است ، و گاهی در نظم به تشدید کاف آید. و در تداول عموم به کسر «ش » است . ابوالشفاء. (یادداشت مؤلف ). عصیر بسیار شیرینی که از بع
قندلغتنامه دهخداقند. [ ق َ ] (معرب ، اِ) کند که شکر باشد. قنده مثل آن و این معرب است . (منتهی الارب ). عسل نیشکر چون سفت و منجمد گردد. (اقرب الموارد). معرب کند از اصل هندی است . در سانسکریت کهندا به معنی مطلق قطعه یا پاره مخصوصاً پاره ٔ قند یا تکه ٔ قند. همین کلمه وارد زبان های اروپایی شده ا
قندلغتنامه دهخداقند. [ ق ُ ] (معرب ، اِ) خایه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). قندان به معنی خصیان . (اقرب الموارد). رجوع به گُند شود.- ابوالقندین ؛ کنیه ٔ اصمعی است که دارای خایه های بزرگ بود. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قندفرهنگ فارسی عمید۱. مادهای جامد، سفید، و شیرین، که از چغندر قند یا نیشکر تهیه میشود.۲. (پزشکی) [عامیانه، مجاز] = مرض ⟨ مرض قند۳. [قدیمی، مجاز] بوسه.
دلقندلغتنامه دهخدادلقند. [ دِ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آزادوار بخش جغتای شهرستان سبزوار با 200 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
دلقندلغتنامه دهخدادلقند. [ دِ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آزادوار بخش جغتای شهرستان سبزوار. با 527 تن سکنه . آب آن از قنات ، و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
دلقندلغتنامه دهخدادلقند. [ دِ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور. راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
دلقندلغتنامه دهخدادلقند. [ دِ ق َ ] (اِخ ) دهی معمور و مسکون بوده است به بیهق . (از تاریخ بیهق ص 128).
رازقندلغتنامه دهخدارازقند. [ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قصبه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار که در 15هزارگزی شمال سبزوار و 3هزارگزی خاور شوسه ٔ سبزوار به جغتای واقع است . محلی است کوهستانی و معتدل و سکنه ٔ آن <span class="hl" d