قیافه شناسلغتنامه دهخداقیافه شناس . [ ف َ / ف ِ ش ِ] (نف مرکب ) آنکه از ظواهر به بواطن پی برد. آنکه از صورت به سیرت راه یابد. رجوع به قیافه شناسی شود.
قافیهلغتنامه دهخداقافیه . [ ی َ / ی ِ ] (ع اِ) مشتق از قفو. (آنندراج ). پس گردن . (منتهی الارب ) (بحر الجواهر). || ازپی رونده . (آنندراج ): اتیته علی قافیته ؛ ای علی اثره . || پس آوند . سرواده . (ناظم الاطباء). در اصطلاح عبارت است از مجموع آنچه تکرار یابد در ا
کوفهلغتنامه دهخداکوفه . [ ف َ ] (اِخ ) شهر اکبر عراق که قبةالاسلام و دار هجرت مسلمانان است و سعدبن ابی وقاص آنجا را بنا کرد. (از منتهی الارب ). نام شهری در عراق عرب در کنار رود فرات که در زمان خلیفه ٔ دویم رضی اﷲ عنه بناشده بود. (ناظم الاطباء). نام ناحیه ٔ کوفه به زمان ساسانیان سورستان بوده ا
کوفةلغتنامه دهخداکوفة. [ ف َ ] (ع اِ) ریگ توده ٔ سرخ گرد یا هر ریگ توده ٔ سنگریزه آمیز. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || عیب . و گویند: لیست به کوفة و توفة. (منتهی الارب ): لیست به کوفة و توفة؛ یعنی در آن عیبی نیست . (از اقرب الموارد).
کوفیهلغتنامه دهخداکوفیه . [ فی ی َ / ی ِ ](ص نسبی ) مؤنث کوفی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کوفی شود. || (اِ) دستار چهارگوشه که مردان عرب بر سر خود نهند و عقال را بر سر آن اندازند. (فرهنگ فارسی معین ). چیزی است که تازیان بر سر نهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخد
کویفةلغتنامه دهخداکویفة. [ ک ُ وَ ف َ ] (اِخ ) جایی است نزدیک به کوفه منسوب به سوی بن عمر،بدان جهت که او در آن جای فرودآمده . (منتهی الارب ).
قیافه شناسیلغتنامه دهخداقیافه شناسی . [ ف َ / ف ِ ش ِ ] (حامص مرکب ) علمی است معروف که از صورت پی به سیرت برند و آن را فراست نیز خوانند. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). قیافه شناسی بر دو گونه است : قیافه شناسی از اثر که آن را در عربی عیافة گویند، و قیافه شناسی از بشره و
قیافه شناسیفرهنگ فارسی عمیدعلمی که بهوسیلۀ آن از مشاهدۀ صورت مردم به اخلاق و سیرت آنها پی میبرند؛ فراست.
فراست شناسفرهنگ فارسی عمید= قیافهشناس: ◻︎ چنین داد پاسخ فراستشناس / که فرمان شه را پذیرم سپاس (نظامی۵: ۹۶۱).
قایففرهنگ فارسی معین(یِ) [ ع . قائف ] (اِفا.) 1 - قیافه شناس . 2 - پی شناس ، پی بر. ج . قافَه ، قایفین (قائفین ).
قائفلغتنامه دهخداقائف . [ ءِ ] (ع ص ) قیافه شناس ، آنکه درفرزند نگرد تا به پدر ماند یا نه . || پی بر. (مهذب الاسماء). پی شناس . ج ، قافه . (منتهی الارب ).
مقیفلغتنامه دهخدامقیف . [ م ُ ق َی ْ ی ِ ] (ع ص ) مرد غریب که بیان حالات خود کند از حسب و نسب و حاجت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هر آنکه وقتی تو را ببیند گوید که من فلان پسر فلانم و از فلان جا هستم و سپس از تو تکدی کند. (ازاقرب الموارد). || قیافه شناس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کسی
قیافهلغتنامه دهخداقیافه . [ ف َ ] (ع اِمص ) قیافة. تتبعاثر. (اقرب الموارد). پی جویی . رجوع به قیافه شناسی شود. || (اِ) مجموعه ٔ اندام و هیکل شخص . || چهره . سیما. صورت . (فرهنگ فارسی معین ).- بدقیافه ؛ بدگل . بدصورت . زشت .- خوش قیافه ؛
قیافهدیکشنری فارسی به انگلیسیcountenance, expression, face, figure, front, lineament, look, mien, person, physiognomy, semblance, visage
خوش قیافهلغتنامه دهخداخوش قیافه . [ خوَش ْ/ خُش ْ ف َ / ف ِ ] (ص مرکب ) خوش ترکیب . خوش صورت و بدن . خوش هیکل . نیکودیدار. زیبااندام . مقابل بدقیافه .
شیرین قیافهلغتنامه دهخداشیرین قیافه . [ ف َ / ف ِ ] (ص مرکب ) شیرین شمایل . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به شیربن شمایل شود. || خوشرو. (فرهنگ فارسی معین ).
قیافهلغتنامه دهخداقیافه . [ ف َ ] (ع اِمص ) قیافة. تتبعاثر. (اقرب الموارد). پی جویی . رجوع به قیافه شناسی شود. || (اِ) مجموعه ٔ اندام و هیکل شخص . || چهره . سیما. صورت . (فرهنگ فارسی معین ).- بدقیافه ؛ بدگل . بدصورت . زشت .- خوش قیافه ؛