لادهلغتنامه دهخدالاده . [ دَ ] (اِخ ) نام جزیره ٔ کوچکی در آسیای صغیر برابر شهر قدیمی میله و در ازمنه ٔ قدیمه دو جنگ بزرگ بدانجا بوده است یکی در 498 ق . م . و آن جنگی بود میان ایرانیان و مهاجرین یونانی آسیای صغیر و ایرانیان در این جنگ کشتیهای یونانی را غرق کر
لادهلغتنامه دهخدالاده . [ دَ / دِ ] (ص ) بی عقل . احمق . ابله . (برهان ). بیخرد. کودن . گول : نه که هر زن دغا و لاده بودشیر نر هست و شیر ماده بود. اوحدی .|| سگ ماده را نیز گویند. (برهان ). لاس . ||
گلودهلغتنامه دهخداگلوده .[ گ ُ / گ َ دِه ْ ] (نف مرکب ) گلودهنده . || گلو به بند عشق داده و هنوز هم این لغت در زبانها هست که گویند گلوی فلان پیش فلان گیر کرده : تشنه ای را که او گلوده توست آب در ده که آب درده توست . <p class
لاذعلغتنامه دهخدالاذع . [ ذِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لَذع به معنی سوزاندن و برگردانیدن آتش ، گونه ٔچیزی را. (از منتهی الارب ). سوزان . سوزنده . (غیاث ). || دردی است که صاحب آن پندارد که آن عضو میسوزد. (شرح نصاب ). و شیخ الرئیس در «الاوجاع التی لها اسماء» گوید: الوجع اللاذع هومن خلط له کیفیة حاد
لاذةلغتنامه دهخدالاذة. [ ذَ ] (ع اِ) جامه ٔ حریر چینی سرخ . ج ، لاذ. (منتهی الارب ). لاده . || خاصه . بطانة. یکی از اقربا و کسان . یکی از خواص . یکی از بطائن : فبعثت لاذتی بمد من ورق لتأتینی بمد من طحین فلم تجده ... (ابن هشام به نقل ابوالکمال احمد عاصم مؤلف تاج العروس . در کلمه ٔ شفر [ ذوال
سرلادلغتنامه دهخداسرلاد. [ س َ ] (اِ مرکب ) سردیوار چنانکه بن لاد پای دیوار است ، چه لاد بمعنی دیوار باشد. (برهان ). رده ٔ بالایین دیوار چنانکه بن لاده رده ٔ پائین دیوار، چه لاده بمعنی رده آمده است . (رشیدی ). || دیوار مطلقاً. (برهان ) (جهانگیری ).
لاذةلغتنامه دهخدالاذة. [ ذَ ] (ع اِ) جامه ٔ حریر چینی سرخ . ج ، لاذ. (منتهی الارب ). لاده . || خاصه . بطانة. یکی از اقربا و کسان . یکی از خواص . یکی از بطائن : فبعثت لاذتی بمد من ورق لتأتینی بمد من طحین فلم تجده ... (ابن هشام به نقل ابوالکمال احمد عاصم مؤلف تاج العروس . در کلمه ٔ شفر [ ذوال
بلادهلغتنامه دهخدابلاده . [ ب َ دَ / دِ / ب ِ دَ / دِ ] (ص ) بدکار و فاسق . (برهان ) (آنندراج ). فاسدکار. (لغت نامه ٔ اسدی ) (صحاح الفرس ) (شرفنامه ٔ منیری ) : هر آ
پولادهلغتنامه دهخداپولاده .[ دَ / دِ ] (اِ) جنس فولاد. جوهر پولاد : پولاده ٔ تیغ مغزپالای سرهای سران فکنده در پای .نظامی .
فلادهلغتنامه دهخدافلاده . [ ف َ دَ / دِ ] (ص ) بیهوده . (اسدی ). بیهوده . بی فایده . بی نفع. عبث . (فرهنگ فارسی معین ) : هر آن کریم که فرزند او فلاده بودشگفت باشد و آن از گناه ماده بود. رودکی . || س
کلادهلغتنامه دهخداکلاده . [ دَ / دِ ] (اِ) عقعق . عکه . غلبه . خاقانی در هجوی به صورت مدح آورده : هستی تو کلاده ٔ کله داربرتارک آسمان کله وارامروز به فر تو کلاده برشیر فلک نهد قلاده . (یادداشت به خط
ولادهلغتنامه دهخداولاده . [ وِ دَ / دِ ] (اِ) چرم یا چوب مدوری را گویند که در گلوی دوک کنند تا ریسمان که رشته شود از دوک بیرون نرود، و آن را به عربی فلکه خوانند. (برهان ) (از آنندراج ) (سروری ).
ملادهلغتنامه دهخداملاده . [ م ُل ْ لا دِه ْ ] (اِخ ) دهی از دهستان پشتکوه است که در بخش دودانگه ٔ شهرستان ساری واقع است و 175 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).