لاللغتنامه دهخدالال . (اِخ ) نام جد پدر احمدبن علی بن احمد فقیه و جعدی و مازنی و غفاری . (منتهی الارب ).
لاللغتنامه دهخدالال . (اِخ ) نام قلعتی به طبرستان . (طبقات ناصری ، از تاریخ جهانگشای جوینی حاشیه ٔ ص 199 ج 2) .
لاللغتنامه دهخدالال . (ص ) زبان گرفته . (برهان ). بی زبان . مقابل گویا. که گفتن نتواند. که گفتن نداند. اَخرَس . گنگ . اَبکم . بکیم . (منتهی الارب ) : روزی به بدش هر که سخن گفت زبانش هر چند سخن گوی و فصیح است شود لال . فرخی .من جز
لالفرهنگ فارسی عمید۱. لعل.۲. (صفت) سرخ؛ رنگ سرخ: ◻︎ دو لب چو نار کفیده دو برگ سوسن سرخ / دو رخ چو نار شکفته دو برگ لالهٴ لال (عنصری: ۳۷۶).
هلال هلاللغتنامه دهخداهلال هلال . [ هَِ هَِ ] (ص مرکب ) لخت لخت . پاره پاره . (غیاث ). قاچ قاچ : اگر ز سنگ حوادث شود هلال هلال صدا بلند نگردد ز جام درویشان .صائب .
هلال بن هلاللغتنامه دهخداهلال بن هلال . [ هَِ ل ِ ن ِ هَِ ] (اِخ ) از مترجمان و نویسندگان دوره ٔ عباسی است . (سبک شناسی ج 1 ص 153).
چلالیلغتنامه دهخداچلالی . [ چ َ ] (اِخ ) دهی از بخش دهلران شهرستان ایلام که در 33 هزارگزی شمال باختری دهلران و 31 هزارگزی شمال راه شوسه ٔ دهلران به نصریان واقع است . کوهستانی و معتدل است و 30
چلالیلغتنامه دهخداچلالی . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) سبدی باشد که زنان پنبه ٔ گلوله کرده و ریسمان ریسیده را در آن نهند. (برهان ) (آنندراج ). سبدی که زنان پنبه ٔ گلوله کرده وریسمان ریسیده و جز آن در وی نهند. (ناظم الاطباء).
لاله لالهلغتنامه دهخدالاله لاله . [ ل َ ل َ / ل ِ ل ِ ] (ق مرکب ) گل گل . (آنندراج ) : خون لاله لاله می چکد از رنگ آل توگلگونه ٔ هم اند جلال و جمال تو.صائب (از آنندراج ).
لالائیلغتنامه دهخدالالائی . (اِ) صوتی که بدان طفل را در گهواره خوابانند مادران و داهان . لالا. آنچه از آواز خاص که خوانند خوابانیدن طفل شیرخوار را. آوازی نرم مادران و دایگان را برای خوابانیدن کودک . بَجبجَه . لای لای .- امثال :اگر لالائی میدانی
لال پتیلغتنامه دهخدالال پتی . [ ل ِ پ َ ] (ص مرکب ) لال و پتی . که زبان ِ او گیرد. که بعض حروف از مخارج خود ادا کردن نتواند. و در تداول خانگی ، که درزبان لکنتی دارد (کودک و غیره ). رجوع به پتی شود.
لال سرخلغتنامه دهخدالال سرخ . [ س ُ ] (ص مرکب ) سُرخی سُرخ . سخت سُرخ و آتشی . || خشمناک و سرخ شده ٔ از خشم .
لال شهبازلغتنامه دهخدالال شهباز. [ ش َ ] (اِخ ) درویشی که صاحب کمال بوده است مگر اکثر قلندران به او اعتقاد تمام دارند و بوقت بنگ نوشی او را یاد کنند. (غیاث ).
دلاللغتنامه دهخدادلال . [ دَ ] (اِخ ) دختر محمدبن عبدالعزیزبن مهدی . از زنان محدث بود که از پدرش احادیثی نقل کرده است ودر محرم سال 508 هَ . ق . درگذشته است . (از اعلام النساء از الاستدراک علی تراجم رواة الحدیث ابن نقطة).
دلاللغتنامه دهخدادلال . [ دَ ] (اِخ ) نام مخنثی مشهور. (منتهی الارب ). رجوع به الاغانی ج 4 ص 59و عیون الاخبار ج 4 ص 5 و عقدالفرید ج <span class="hl" dir="ltr
دلاللغتنامه دهخدادلال . [ دَ ] (ع مص ) جرأت نشان دادن زن بر شوی خود با غنج و ناز، گویی که با او اظهار خلاف و غضب می کند و حال آنکه مخالفتی با وی ندارد، و اسم آن نیز دَلال است . (از اقرب الموارد). ناز کردن . (دهار). دَل ّ. دَلَل . رجوع به دل و دلل شود.
دلاللغتنامه دهخدادلال . [ دَ ] (ع اِ) اسم است از مصدر دل و دلال به معنی غنج و ناز. (از اقرب الموارد). ناز. (منتهی الارب ) (دهار). ناز و غمزه و اشاره به چشم و ابرو. (برهان ) (لغت محلی شوشتر، خطی ). ناز و حسن . (شرفنامه ٔ منیری ). بشک . کرشمه . ناز و بیشتر در رفتار : <br