لامهلغتنامه دهخدالامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) لامک . چهار ذرعی که بربالای دستار بلام الف بندند. (برهان ). دستاری باشد که بالای دستار بر سر بندند. (صحاح الفرس ).هر چه از بالای دستار بلام الف بندند لامه گویند. (لغت نامه ٔ اسدی ) : پیراه
لامهفرهنگ فارسی عمیددستمالی که روی دستار یا کلاه میبندند؛ لامک: ◻︎ پیچیده یکی لامک میرانه به سر بر / بربسته یکی کزلک ترکی به کمر بر (سوزنی: ۳۳).
لامچهلغتنامه دهخدالامچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) چیزی باشد که بجهت چشم زخم از مشک و عنبر و سپند سوخته بر پیشانی و عارض اطفال کشند.(برهان ). عنبر و مشک و سپند سوخته و لاجورد و نیل و امثال آن باشد که بر پیشانی و شقیقه و جبهه و رخساره ٔ اطفال بکشند بجهت دفع چشم زخم و
لامحلغتنامه دهخدالامح . [ م ِ ] (ع ص ) درخشنده . (منتهی الارب ) : و فرزندی را که مخایل رشد و آثار نجابت و انوار کیاست و فراست بر جبین او مبین و لایح بود و در روا و رویّت ِ او لامح و لامع باشد هلاک کند. (سندبادنامه ص 79). و مخایل نجابت
لامعلغتنامه دهخدالامع. [ م ِ ] (ع ص ) تابنده . تابان .(دهار). درخشان . روشن . درفشان . رخشنده : لیک سرخی بر رُخی کولامع است بهر آن آمد که جانش قانع است . مولوی .- مثل ِ برق لامع ؛ سخت بشتاب ، عظیم درخشان .<b
لامعیلغتنامه دهخدالامعی . [ م ِ ] (اِخ ) ابوالحسن بن محمد بن اسماعیل اللامعی الجرجانی الدهستانی از شعرای عهد سلطان ملکشاه سلجوقی و وزیر او نظام الملک طوسی و معاصر برهانی پدر معزّی و آن طبقه از شعرا. (حواشی چهارمقاله ٔ عروضی از مرحوم قزوینی ص 154).در تذکره ٔلبا
لامةلغتنامه دهخدالامة. [ م م َ ] (ع ص ، اِ) عین ٌ لامة؛ چشم زخم یا هرچه که بدان ترسند از فساد و بدی و مانند آن . یقال : اعیذه من کل ّ عامة و لامة. (منتهی الارب ).
کار ملامتناکلغتنامه دهخداکار ملامتناک . [ رِ م َ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) لومة. لامه . (منتهی الارب ).
دکلامهلغتنامه دهخدادکلامه . [ دِ م ِ ] (فرانسوی ، اِ) با صدای بلند وآهنگ گیرا و حرکاتی مناسب مطلبی را بیان کردن . با بیانی گرم و پرهیجان موضوعی را شرح دادن . (از لاروس ).
ابودلامهلغتنامه دهخداابودلامه . [ اَ دُ م َ ] (اِخ ) زندبن جون کوفی . شاعر مخضرمی (مخضرمی الدولتین )، از موالی بنی اسد، ندیم سفاح و منصور و مهدی است . صاحب نوادر و حکایات و ادب و نظم ، و طبعاو بمجون و فکاهه مائل است . وفات وی به سال 160 یا <span class="hl" dir="l
ابودلامهلغتنامه دهخداابودلامه . [ اَ دُ م َ ] (اِخ ) نام کوهی مشرف بر حجون مکه . (تاج العروس ).در منتهی الارب جیحون به جای حجون آمده و غلط است .
نهر بلامهلغتنامه دهخدانهر بلامه . [ ن َ رِ ب َل ْ لا م ِ ] (اِخ ) دهی است ازدهستان قصبه ٔ معمره ٔ شهرستان آبادان . در 2 هزارگزی شرق نهرقصر و 26 هزارگزی جنوب شرقی خسروآباد به آبادان ، در دشت گرمسیری واقع و دارای <span class="hl" di