لاهیلغتنامه دهخدالاهی . (ع ص ) غافل شونده . (منتخب اللغات ). لاعب . بازی کننده . بازیگر. (دهار) : لاهی الهی را درک نتواند کرد. (از کشف المحجوب ). موحد الهی بود نه لاهی . (از کشف المحجوب ).پرهیز کن از لهو از آنکه هرگزسرمایه نکرده ست هیچ لاهی . <p class="auth
اشتقاق ضربانسازpacemaker lead, pacing leadواژههای مصوب فرهنگستاناتصال بین قلب و منبع نیروی ضربانساز مصنوعی متـ . گیرانۀ ضربانساز
جلوداریlead-out/lead outواژههای مصوب فرهنگستانراهکنشی که در آن دوچرخهسوار، درحالیکه با سرعت میراند، به همتیمی خود اجازه میدهد در باد او بخوابد تا بتواند برای سرعترانی پایانی آماده شود
لاهیجانلغتنامه دهخدالاهیجان . (اِخ ) (شهر...) حمداﷲ مستوفی گوید: از اقلیم چهارم است طولش از جزایر خالدات فدک و عرض از خط استوا لح شهری بزرگ است و دارالملک جیلانات آبش از جبال بر میخیزد و حاصلش برنج و ابریشم و اندک غله میباشد و نارنج و ترنج و میوه های گرمسیری فراوان است . (نزهةالقلوب ص <span clas
لاهیجانلغتنامه دهخدالاهیجان . (اِخ ) (شهرستان ...) نام شهرستانی از شهرستانهای هفتگانه ٔ استان یکم ، گیلان . محدود از شمال به دریای خزر از خاور به شهرستان شهسوار و از باختر به شهرستان رشت و از جنوب به شهرستان قزوین (خطالرأس سلسله ٔ جبال البرز). طول آن از شمال به جنوب 4
لاهیجیلغتنامه دهخدالاهیجی . (اِخ ) عبدالرزّاق . او راست شوارق الالهام و آن شرحی است بر تجریدالکلام خواجه نصیرالدین طوسی . و هم او راست گوهر مراد در حکمت به فارسی . رجوع به عبدالرزاق لاهیجی شود.
لاهیجیلغتنامه دهخدالاهیجی . (اِخ ) نام دهی چهار فرسخ بیشتر میانه ٔ شمال و مغرب گاوکان . (فارسنامه ٔ ناصری ).
بازی کنندهلغتنامه دهخدابازی کننده . [ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) لاعب . لاهی . بازیگر. بازیکن . سامد. و رجوع به بازیکن شود.
لاهونلغتنامه دهخدالاهون . (ع ص ، اِ) ج ِ لاهی . آنانکه بقصد به گناه مبتلی نشده باشند بل به غفلت و خطا. || کودکان گناه ناکرده . (منتهی الارب ).
بازی کنلغتنامه دهخدابازی کن . [ ک ُ ] (نف مرکب ) بازی کننده . لاهی : بازی کن و چابک و طرب سازمالیده سرین وگردن افراز. نظامی .به چهر آفتابی به تن گلبنی به عقل خردمند بازی کنی . سعدی (بوستان ).|| در تدا
جدلغتنامه دهخداجد. [ ج ُدد ] (اِخ ) نام آبی است در سرزمین بنی عبس . اخضربن هبیرةبن عمروبن ضرار بر بنی عبس وارد شد و او را از آب منع کردند و وی این ابیات را گفت : اِذا ناقة شدّت برحل و نمرق لمدحة عبسی ّ فآبت و کلت ْوجدنا بنی عبس خلا اسم ابیهم قبیلة سوء
لاهیجانلغتنامه دهخدالاهیجان . (اِخ ) (شهر...) حمداﷲ مستوفی گوید: از اقلیم چهارم است طولش از جزایر خالدات فدک و عرض از خط استوا لح شهری بزرگ است و دارالملک جیلانات آبش از جبال بر میخیزد و حاصلش برنج و ابریشم و اندک غله میباشد و نارنج و ترنج و میوه های گرمسیری فراوان است . (نزهةالقلوب ص <span clas
لاهیجانلغتنامه دهخدالاهیجان . (اِخ ) (شهرستان ...) نام شهرستانی از شهرستانهای هفتگانه ٔ استان یکم ، گیلان . محدود از شمال به دریای خزر از خاور به شهرستان شهسوار و از باختر به شهرستان رشت و از جنوب به شهرستان قزوین (خطالرأس سلسله ٔ جبال البرز). طول آن از شمال به جنوب 4
لاهیجیلغتنامه دهخدالاهیجی . (اِخ ) عبدالرزّاق . او راست شوارق الالهام و آن شرحی است بر تجریدالکلام خواجه نصیرالدین طوسی . و هم او راست گوهر مراد در حکمت به فارسی . رجوع به عبدالرزاق لاهیجی شود.
لاهیجیلغتنامه دهخدالاهیجی . (اِخ ) نام دهی چهار فرسخ بیشتر میانه ٔ شمال و مغرب گاوکان . (فارسنامه ٔ ناصری ).
چنگلاهیلغتنامه دهخداچنگلاهی . [ چ َ ] (اِ) پرنده ای است که غلیواج گویند و بجای های «هوز» های «حطی » و نون هر دو بنظر آمده است . (برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). رجوع به غلیواج شود.
جنگلاهیلغتنامه دهخداجنگلاهی . [ ج َ ] (اِ) غلیواج را گویند. (برهان ). زغن . (فرهنگ فارسی معین ). غلیواژ. (شرفنامه ٔ منیری ). چنگلاهی . (شرفنامه ٔ منیری ). جنگلانی . جنگلایی . (برهان ). و آنرا بندا و جوازه لوا و جوزه لوا و چوژه لوا و خاد و زغن و غلیواز و گوشت ربای نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ).<b
جولاهیلغتنامه دهخداجولاهی . (حامص ) بافندگی . حیاکت . نساجی : اگر بقراط جولاهی نداندنیفزایدبر او بر قدر جولاه .سعدی .
متلاهیلغتنامه دهخدامتلاهی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) (از «ل هَ و») با هم بازی کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مشغول به بازی و مشغول کرده مر دیگری را. (ناظم الاطباء).
محمود کلاهیلغتنامه دهخدامحمود کلاهی . [ م َ ک ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس ، واقع در 48هزارگزی شمال خاوری بندرعباس و 2هزارگزی جنوب راه فرعی میناب به بندرعباس . آب آن از چاه و راه آن مالرو است . (از فر