لبیبلغتنامه دهخدالبیب . [ ل َ ] (اِخ ) (الشیخ ) عبداﷲ الملقب باللبیب بن العلامة عبدالحکیم بن شمس الدین السیالکوتی الهندی . او را حاشیتی است بر تلویح سعدالدین تفتازانی . (معجم المطبوعات ج 2 ص 1587).
لبیبلغتنامه دهخدالبیب . [ ل َ ] (ع ص ) خردمند. ج ، اَلِبّاء. (منتهی الارب ). عاقل . بخرد. دانا : ستمگران را چون جایگه چنین باشدستمگری نکند مردم لبیب و فهیم . سوزنی .لب شیرین لبان را خصلتی هست که غارت میکند لب لبیبان . <p cl
لببلغتنامه دهخدالبب . [ ل َ ب َ ] (ع اِ) سر سینه . (منتهی الارب ). لبة. بر. (مهذب الاسماء). منحر. || حمایل جای از سینه . (منتهی الارب ). موضع که بند بر آن نهند. (منتخب اللغات ). || موضع القلادة من الصدر. ج ، لباب و الباب . (بحرالجواهر). پیش بند پالان . (منتهی الارب ). فروبند. (حبیش ). بربند.
لببفرهنگ فارسی معین(لَ بَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - سرسینه . 2 - دوال زیر شکم اسب که یک سرش به سینه بسته باشد و سر دیگرش به تنگ ؛ بربند.
حسین لبیبلغتنامه دهخداحسین لبیب . [ ح ُ س َ ل َ ] (اِخ ) ابن محمد اسکداری رومی متخلص به لبیب قاضی اناطول و درگذشته ٔ 1181 هَ . ق . است و دیوان شعر دارد. (هدیة العارفین ج 1 ص 327).
حسین لبیبلغتنامه دهخداحسین لبیب . [ ح ُ س َ ل َ ] (اِخ ) او راست : «جغرافیای تجارتی » قاهره 1908 م . (معجم المؤلفین از فهرست دارالکتب ).
لبیبیلغتنامه دهخدالبیبی . [ ل َ ] (اِخ ) از شعرای معروف اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری است و مسعودسعد وی را اوستاد و سیدالشعرا خوانده در قصیدتی بمطلع:بنظم و نثر گر امروز افتخار سزاست مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست آنجا که گوید و مصراعی از لبیبی تضمین کند:بدین قصیده ک
لبیبةلغتنامه دهخدالبیبة. [ ل َ ب َ ] (ع ص ) تأنیث لبیب . زن عاقله . || (اِ) شاماکچه . (منتهی الارب ). نام جامه ای است .
لبیبةلغتنامه دهخدالبیبة. [ل َ ب َ ] (اِخ ) الانصاری . ذکره الطبرانی و غیره و قال ابوعمر هو ابولبیبة و قال ابن حبان فی ترجمة حفیده محمدبن عبدالرحمن بن لبیبة کان اسم عبدالرحمن لبیبة وابوه لبیبة فلذلک یقال تارة لبیبة و تارة ابولبیبة و اخرج البیهقی من طریق اسدبن موسی من حاتم بن اسماعیل عن یحیی بن
حسین لبیبلغتنامه دهخداحسین لبیب . [ ح ُ س َ ل َ ] (اِخ ) ابن محمد اسکداری رومی متخلص به لبیب قاضی اناطول و درگذشته ٔ 1181 هَ . ق . است و دیوان شعر دارد. (هدیة العارفین ج 1 ص 327).
حسین لبیبلغتنامه دهخداحسین لبیب . [ ح ُ س َ ل َ ] (اِخ ) او راست : «جغرافیای تجارتی » قاهره 1908 م . (معجم المؤلفین از فهرست دارالکتب ).
حرثیلغتنامه دهخداحرثی .[ ح َ رَ ] (اِخ ) محمد لبیب بن عبدالمؤمن بن لبیب مصری . حساب فرائض میدانست و میگفتند رأی خوارج داشت .
لبیبیلغتنامه دهخدالبیبی . [ ل َ ] (اِخ ) از شعرای معروف اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری است و مسعودسعد وی را اوستاد و سیدالشعرا خوانده در قصیدتی بمطلع:بنظم و نثر گر امروز افتخار سزاست مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست آنجا که گوید و مصراعی از لبیبی تضمین کند:بدین قصیده ک
لبیبةلغتنامه دهخدالبیبة. [ ل َ ب َ ] (ع ص ) تأنیث لبیب . زن عاقله . || (اِ) شاماکچه . (منتهی الارب ). نام جامه ای است .
لبیبةلغتنامه دهخدالبیبة. [ل َ ب َ ] (اِخ ) الانصاری . ذکره الطبرانی و غیره و قال ابوعمر هو ابولبیبة و قال ابن حبان فی ترجمة حفیده محمدبن عبدالرحمن بن لبیبة کان اسم عبدالرحمن لبیبة وابوه لبیبة فلذلک یقال تارة لبیبة و تارة ابولبیبة و اخرج البیهقی من طریق اسدبن موسی من حاتم بن اسماعیل عن یحیی بن
حسین لبیبلغتنامه دهخداحسین لبیب . [ ح ُ س َ ل َ ] (اِخ ) ابن محمد اسکداری رومی متخلص به لبیب قاضی اناطول و درگذشته ٔ 1181 هَ . ق . است و دیوان شعر دارد. (هدیة العارفین ج 1 ص 327).
حسین لبیبلغتنامه دهخداحسین لبیب . [ ح ُ س َ ل َ ] (اِخ ) او راست : «جغرافیای تجارتی » قاهره 1908 م . (معجم المؤلفین از فهرست دارالکتب ).
حلبیبلغتنامه دهخداحلبیب . [ ح َ ] (ع اِ) ببای موحده ، دوائی است هندی و حبشی شبیه بسورنجان ، در دوم گرم و خشک ومسهل بلغم خام و اقسام کرم و خلاط غلیظه و مقوی بدن و جهت نقرس و درد مفاصل نافع و قدر شربتش تا سه مثقال و مضر سپرز و مصلحش کتیرا و کاسنی است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). نام دوایی است هندی شب
جلبیبلغتنامه دهخداجلبیب . [ ج ِ ] (از ع ، اِ) مماله ٔ جلباب : شب عشاق لیلةالقدر است چون برون آوری سر از جلبیب . رودکی .رجوع به جلباب شود.
تلبیبلغتنامه دهخداتلبیب . [ ت َ ] (ع مص ) گریبان گرفتن و کشیدن در خصومت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): لبب خصمه فعتله الی القاضی . (اقرب الموارد). || مغزدار شدن دانه . || دودله شدن . || (اِ) شاماکچه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).<br