لرزانلغتنامه دهخدالرزان . [ ل َ ] (نف ، ق ) نعت فاعلی از لرزیدن . لرزنده . در حال لرزیدن . مرتجف . متزلزل . مرتعد. مرتعش .مترجرج . رجراج . رَجراجة. (منتهی الارب ) : بالا چون سرو نورسیده بهاری کوهی لرزان میان ساق و میان برصبر نماندم چو این بدیدم گفتم خه ک
لرزانفرهنگ فارسی عمید۱. لرزنده.۲. (قید) درحال لرزیدن؛ لرزلرزان: ◻︎ یکی مشت زد نیز بر گردنش / کزآن مشت برگشت لرزان تنش (فردوسی: ۱/۳۳۶ حاشیه).
لرزاندیکشنری فارسی به انگلیسیfluttery, quaky, quavery, rocky, shaky, shivery, tipsy, tottery, trembly, tremulous, unsteady, vibrant, waverer, wobbly
لریجانلغتنامه دهخدالریجان . [ ل َ ] (اِخ ) نام دهی جزء دهستان نیمور بخش حومه ٔ شهرستان محلات ، واقع در هشت هزارگزی جنوب خاوری محلات و دوهزارگزی راه شوسه ٔ دلیجان به محلات کناررودخانه ، معتدل دارای 510 سکنه ٔ شیعه ٔ فارسی زبان . آب آن از رودخانه ٔ لعل بارقم . مح
صدای لرزانلغتنامه دهخداصدای لرزان . [ ص َ / ص ِ ی ِ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) صدای مرتعش . آوازی که هنگام خروج از گلو لرزان بیرون می آید، از ترس یا حزن یا موجبات دیگر.
لرزاندنلغتنامه دهخدالرزاندن . [ ل َ دَ ] (مص ) مرتعش کردن . به رعشه درآوردن . به لرزه درآوردن . به تزلزل آوردن . به لرزش درآوردن . لرزانیدن : بانگ او کوه بلرزاند چون شیهه ٔ شیرسم او سنگ بدراند چون نیش گراز.منوچهری .
لرزانکلغتنامه دهخدالرزانک . [ ل َ ن َ ] (اِ مرکب ) غذائی سرد از نشاسته و شکر یا از آرد برنج و شکر. نوعی غذا که از نشاسته و شکر کنند. قسمی از دندان مز، که با نشاسته و شکر و شیر پزند. طعامی که از نشاسته و قند کنند که چون سرد شد دلمه شود و چون بجنبانی بلرزد و وجه تسیمه ٔ آن همین است .- <span c
لرزانیلغتنامه دهخدالرزانی . [ ل َ ] (حامص ) عمل لرزان . حالت و چگونگی لرزان . در حالت لرز و لرزیدن . لرزندگی : بزرگ امید خردامید گشته به لرزانی چو برگ بید گشته .نظامی .
لرزاندنلغتنامه دهخدالرزاندن . [ ل َ دَ ] (مص ) مرتعش کردن . به رعشه درآوردن . به لرزه درآوردن . به تزلزل آوردن . به لرزش درآوردن . لرزانیدن : بانگ او کوه بلرزاند چون شیهه ٔ شیرسم او سنگ بدراند چون نیش گراز.منوچهری .
لرزانکلغتنامه دهخدالرزانک . [ ل َ ن َ ] (اِ مرکب ) غذائی سرد از نشاسته و شکر یا از آرد برنج و شکر. نوعی غذا که از نشاسته و شکر کنند. قسمی از دندان مز، که با نشاسته و شکر و شیر پزند. طعامی که از نشاسته و قند کنند که چون سرد شد دلمه شود و چون بجنبانی بلرزد و وجه تسیمه ٔ آن همین است .- <span c
لرزانیلغتنامه دهخدالرزانی . [ ل َ ] (حامص ) عمل لرزان . حالت و چگونگی لرزان . در حالت لرز و لرزیدن . لرزندگی : بزرگ امید خردامید گشته به لرزانی چو برگ بید گشته .نظامی .
لرزلرزانلغتنامه دهخدالرزلرزان . [ ل َ ل َ ](نف مرکب ، ق مرکب ) در حال لرزش . مرتعش : گرفتار و دل زو شده ناامیدروان لرزلرزان به کردار بید. فردوسی .تنش لرزلرزان به کردار بیددل از جان شیرین شده ناامید. فردوسی .</
ترسان و لرزانلغتنامه دهخداترسان و لرزان . [ ت َ ن ُ ل َ ] (ترکیب عطفی ، ص مرکب ) مرعوب . وحشت زده و مضطرب . بیمناک . خائف .
صدای لرزانلغتنامه دهخداصدای لرزان . [ ص َ / ص ِ ی ِ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) صدای مرتعش . آوازی که هنگام خروج از گلو لرزان بیرون می آید، از ترس یا حزن یا موجبات دیگر.
عنبر لرزانلغتنامه دهخداعنبر لرزان . [ عَم ْ ب َ رِ ل َ ] (اِخ ) کنایه از گیسوی حضرت رسالت پناه (ص ). (از برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). عنبر ارزان . رجوع به عنبر ارزان شود : بوی کز آن عنبر لرزان دهی گر به دو عالم دهی ارزان دهی .نظ
عبهر لرزانلغتنامه دهخداعبهر لرزان . [ ع َ هََ رِ ل َ ] (اِخ ) کنایه است از گیسوی حضرت رسالت . (ناظم الاطباء).