لسان العصافیرلغتنامه دهخدالسان العصافیر. [ ل ِ نُل ْ ع َ ] (ع اِ مرکب ) زبان گنجشک . رجوع به زبان گنجشک شود. گنجشک زوان . (اختیارات بدیعی ). ون . (نزهةالقلوب ). ثمر شجر دردار باشد. (تاج العروس ). بار درختی است که به فارسی آن را اَهر گویند و آن بار را تخم اهر و زبان گنجشک گویند. (منتخب اللغات ). رجوع ب
لسانلغتنامه دهخدالسان . [ ل ِ ] (اِخ ) سوادی بود بر پشت کوفه در قدیم . (منتهی الارب ). ظهرالکوفة. (معجم البلدان ). بیرون کوفه .
لسانلغتنامه دهخدالسان . [ ل ِ ] (ع اِ) درختی بسیارخار است بقدر قامتی بیش بالا نرود و برگش به رنگ مورد بود صمغش گویند کندور است . (نزهةالقلوب ). گیاهی است با لزوجت وآذان الثور نیز نامند. (منتهی الارب ). حکیم مؤمن گوید: نباتی است با لزوجت و مسمی به آذان الثور برگش عریض و مفروش بر زمین و مستدیر
لسانلغتنامه دهخدالسان . [ ل ِ ] (ع اِ) زبان . زفان . مفصل . مِذرَب . (منتهی الارب ). گوشت پاره ٔ متحرکی که درون دهان واقع است : به لسانش نگر که چون بلسان روغن دیریاب میچکدش . خاقانی .من قلب و لسانم به هواداری و صحبت اینها همه ق
بنجشک زبانکلغتنامه دهخدابنجشک زبانک . [ ب ِ ج ِ زَ ن َ ] (اِ مرکب ) گنجشک زبانک . لسان العصافیر. بنجشک زوان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به بنجشک زوان و لسان العصافیر شود.
بنجشک زوانلغتنامه دهخدابنجشک زوان . [ ب ِ ج ِ زُ / زَ ] (اِ مرکب ) لسان العصافیر است و آن دوایی است تند و تیز شبیه به زبان گنجشک . (برهان ). لسان العصافیر. (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (فهرست مخزن الادویه ). بنجشک (گنجشک ) + زوان (زبان ). زبان گنجشک . (حاشیه ٔ بر
بنجشک زبانلغتنامه دهخدابنجشک زبان . [ ب ِ ج ِ زَ ](اِ مرکب ) رجوع به لسان العصافیر و بنجشک زوان شود.
لسانلغتنامه دهخدالسان . [ ل ِ ] (اِخ ) سوادی بود بر پشت کوفه در قدیم . (منتهی الارب ). ظهرالکوفة. (معجم البلدان ). بیرون کوفه .
لسانلغتنامه دهخدالسان . [ ل ِ ] (ع اِ) درختی بسیارخار است بقدر قامتی بیش بالا نرود و برگش به رنگ مورد بود صمغش گویند کندور است . (نزهةالقلوب ). گیاهی است با لزوجت وآذان الثور نیز نامند. (منتهی الارب ). حکیم مؤمن گوید: نباتی است با لزوجت و مسمی به آذان الثور برگش عریض و مفروش بر زمین و مستدیر
لسانلغتنامه دهخدالسان . [ ل ِ ] (ع اِ) زبان . زفان . مفصل . مِذرَب . (منتهی الارب ). گوشت پاره ٔ متحرکی که درون دهان واقع است : به لسانش نگر که چون بلسان روغن دیریاب میچکدش . خاقانی .من قلب و لسانم به هواداری و صحبت اینها همه ق
تالسانلغتنامه دهخداتالسان . [ ل ِ ] (اِ) طیلسان . (ناظم الاطباء). معرب آن طالسان است . (معیار ادی شیر از حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ). نوعی پوشش آدمی . (اصمعی ). صاحب معیار گوید: لباسی است که بر دوش اندازند و لباسی است که بدن را احاطه کند و برش و دوزندگی ندارد. «ادی شیر» گوید: پوشش مدور و سبزرنگ اس
حب بلسانلغتنامه دهخداحب بلسان . [ ح َب ْ ب ِ ب َ ل َ ] (اِ مرکب ) حب بلسان را به پارسی تخم بلسان گویند. گرم و خشک است در دوم . سرفه و عرق النسا را نفع دهد و صرع و سدد را دفع کند و گزیدگی جانوران را سودمند آید و شربتی از او دو درم است و مضر است به مثانه و مصلحش کتیراست .
حب البلسانلغتنامه دهخداحب البلسان . [ ح َب ْ بُل ْ ب َ ل َ ] (ع اِ مرکب ) منشم . (مفاتیح العلوم خوارزمی ). تخم بلسان . ملطف و مقوی کبد و مجلی اوساخ قروح است . صاحب اختیارات گوید: تخم بلسان مصری بود و آن در غیر مصر هیچ جای دیگر نمیروید و صاحب منهاج سهو کرده است که گفته آن هوفاریقون است . صفت هوفاریق
رطب اللسانلغتنامه دهخدارطب اللسان . [ رَ بُل ْ ل ِ ] (ع ص مرکب ) ترزبان . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔخطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (یادداشت مؤلف ) : پارم به مکه دیدی آسوده دل چو کعبه رطب اللسان چو زمزم بر کعبه آفرین گو. خاقانی .هر کس به وصف اصفهان
بلسانلغتنامه دهخدابلسان . [ ب َ ل َ ] (ع اِ) درختی است کوچک مانند درخت حنا و در عین الشمس که از توابع مصر است روید و روغنش منافع بسیار دارد. (منتهی الارب ). شجره ٔ مصری است و برگ وی به برگ سداب ماند اما سفیدتر بود. (از اختیارات بدیعی ). درختی معروفست جز در ده مطریه که از توابع مصر است نمی باشد