لفجلغتنامه دهخدالفج . [ ل َ ] (اِ) لفچ . لب . لنج . لوشه . لوچه . فرنج . جحفلة. لب سطبر و گنده ، مانند لب شتر. (از برهان ). لب حیوانات . بتفوز. پتفوز. نول . مشفر. شقشقة : چشم چون جامه ٔ غوک آب گرفته همه سال لفج چون موزه ٔ خواجه حسن عیسی کژ. <p class="autho
لفجفرهنگ فارسی عمیدلب ستبر، مانند لب شتر: ◻︎ خروشان ز کابل همی رفت زال / فروهشته لفج و برآورده یال (فردوسی: ۱/۲۲۷).
لفظلغتنامه دهخدالفظ. [ ل َ ] (ع اِ) سخن . ج ، الفاظ. (منتهی الارب ). زبان . لغت . جرجانی گوید: ما یتلفظ به الانسان او فی حکمه ، مهملاً کان او مستعملاً. (تعریفات ). مقابل معنی ، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بالفتح و سکون الفاء فی اللغة، الرّمی یقال : اکلت التمرة و لفظت النواة؛ أی رمیتها. ث
لفظلغتنامه دهخدالفظ. [ ل َ ](ع مص ) انداختن چیزی را. || از دهن بیرون افکندن . (منتهی الارب ). از دهان بیوگندن . (زوزنی ). از دهن بیفکندن . (ترجمان القرآن جرجانی ). || سخن گفتن . (منتهی الارب ). گفتن . (ترجمان القرآن جرجانی ). || بمردن . || سخت رنجیده و سختی دیده از تشنگی و ماندگی آمدن . (منت
لفشلغتنامه دهخدالفش . [ ] (اِ) درختی است بزرگ و منبت او نواحی شام و در تری و سبزی مشتعل میشود و در خشکی بسیار دیر آتش در او تأثیر میکند. ابن ابی خالد گوید: مراد از قول سبحانه و تعالی : من الشجر الأَخضر ناراً (قرآن 80/36) اوست . طلای برگ خشک مسحوق او رافع ب
لفجانلغتنامه دهخدالفجان . [ ل َ ] (ص ) شخصی را گویند که به سبب خشم و قهر لبهای خود را فروهشته باشد. (برهان ).
لفجنلغتنامه دهخدالفجن . [ ل َ ج ِ ] (ص نسبی ) دارنده ٔ لب سطبر. درشت لفج . کلان لفج : خداوندم زبانی روی کرده ست سیاه و لفجن و تاریک و رنجور. منوچهری .سر لفجنان را درآرد به بندخورد چون سر و لفجه ٔ گوسفند. ن
لب شتریلغتنامه دهخدالب شتری . [ ل َ ش ُ ت ُ ] (ص مرکب ) آنکه لبی چون لفج شتر دارد. که لبی چون لفج اشتر دارد سطبر و آویخته .
شترلبلغتنامه دهخداشترلب . [ ش ُ ت ُ ل َ ] (اِ مرکب ) لب شتر. لفج شتر. || (ص مرکب ) که لب چون لفج شتر دارد ضخم و کلفت . دارنده ٔ لبی چون لب شتر در سطبری و ضخامت .
لفج فروبردنلغتنامه دهخدالفج فروبردن . [ ل َ ف ُ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) لب ولوچه آویزان بودن . به خشم آمدن . (اسب ) : گسسته لگام و نگونسارزین فروبرده لفج و برآورده کین .فردوسی .
لفج فروهشتنلغتنامه دهخدالفج فروهشتن . [ ل َ ف ُ هَِ ت َ ] (مص مرکب ) به خشم اندرشدن .(فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ). کسی را که به خشم شود گویند: لفج فروهشته است یا لفج انداخته : خروشان ز زابل همی رفت زال فروهشته لفج و برآورده یال . فردوسی .
لفجانلغتنامه دهخدالفجان . [ ل َ ] (ص ) شخصی را گویند که به سبب خشم و قهر لبهای خود را فروهشته باشد. (برهان ).
لفجنلغتنامه دهخدالفجن . [ ل َ ج ِ ] (ص نسبی ) دارنده ٔ لب سطبر. درشت لفج . کلان لفج : خداوندم زبانی روی کرده ست سیاه و لفجن و تاریک و رنجور. منوچهری .سر لفجنان را درآرد به بندخورد چون سر و لفجه ٔ گوسفند. ن
کلفجلغتنامه دهخداکلفج . [ ک َ ل َ ] (اِ) در تداول مردم خراسان . چانه . ذقن . (یادداشت از مرحوم دهخدا).
ملفجلغتنامه دهخداملفج . [ م ُ ف َ ] (ع ص ) مفلس . (مهذب الاسماء). مفلس بی چیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
غلفجفرهنگ فارسی عمیدزنبور؛ زنبور سرخ؛ زنبور عسل: ◻︎ چون ز لب نوشم نمیبخشی بتا / همچو غلفج نیش بر جانم مزن (؟: مجمعالفرس: غلفج).
مستلفجلغتنامه دهخدامستلفج . [ م ُ ت َ ف َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از استلفاج . بی چیز. (منتهی الارب ). مفلس . ملفج . (اقرب الموارد). و رجوع به ملفج شود. || دل رفته و بی حواس از ترس . || به زمین دوسیده و لاصق از لاغری و ناتوانی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).