لمزلغتنامه دهخدالمز. [ ل َ ] (ع مص ) آشکار شدن پیری در کسی . || اشاره کردن به چشم و مانند آن . اشاره ٔ با چشم یا سر و مانند آن . همز.نبز. || عیب کردن . منه قوله تعالی : منهم من یلمزک فی الصدقات . (قرآن 58/9). عیب نهادن بر. نَبْز. || ز
جَست تابستانهLammas shoot, Lammas growth, late-season shoot, proleptic shootواژههای مصوب فرهنگستانرشد نابهنجار جوانۀ خفته در آخر فصل براثر رطوبت بیشازحد متـ . جَست ثانویه secondary shoot
چگلمشلغتنامه دهخداچگلمش . [ چ ِ گ ِ م ِ ] (ترکی ، ن مف ) در زبان ترکی ، به معنی کشیده شده . (از غیاث ) (از آنندراج ). اما صحیح کلمه چکلمش است .
لمشلغتنامه دهخدالمش . [ ل َ ] (ع مص ) کار بیفایده کردن . || بازیدن . (منتهی الارب ). عبث . (اقرب الموارد).
لمظلغتنامه دهخدالمظ. [ ل َ ] (ع مص ) زبان گرد دهن برآوردن . (زوزنی ). زبان را گرد دهان برآوردن بعد از خوردن طعام جهت فراگرفتن لُماظة. || لب لیسیدن . || فراگرفتن مزه ٔ طعام را. || چشیدن . || حق کسی را دادن . (منتهی الارب ).
لمزانلغتنامه دهخدالمزان . [ ل َ م َ ] (اِخ ) (رودخانه ٔ...) نامی که به قسمی از رودخانه ٔ اسیر دهند، بدین ترتیب که رودخانه ٔ اسیر که آبی شور دارد چون به صحرای گله دار رسد آن را رود شور گله دار نامند... و چون به قریه ٔ کمشک رسد رودخانه ٔ کمشک نامیده می شود و چون به قریه ٔ هرنگ جهانگیریه رسد آن ر
لمزانلغتنامه دهخدالمزان . [ ل ِ م َ ] (اِخ ) نام دهی مرکز دهستان لمزان بخش بستک شهرستان لار، واقع در72هزارگزی جنوب خاوری بستک ، کنار راه شوسه ٔ بستک به بندرلنگه . جلگه ، گرمسیر و مالاریائی و دارای 631 تن سکنه . آب آن از چشمه .
لمزانلغتنامه دهخدالمزان . [ ل ِ م َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای ششگانه ٔ بخش بستک شهرستان لار، واقع در جنوب خاوری بخش و دامنه ٔ جنوبی کوه ببیان . جلگه است و رود شور مهران از وسط آن جاری است . هوای آن گرم و خشک و آب مشروب از باران و آبیاری زراعت دهستان از چاه و چشمه است . محصولات آنجا غلات ،
لامزلغتنامه دهخدالامز. [ م ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لمز به معانی آشکار شدن پیری و اشاره کردن به چشم و مانند آن و عیب کردن و زدن و دور کردن و سپوختن . (از منتهی الارب ).
نبزلغتنامه دهخدانبز. [ ن َ ] (ع مص ) اشاره کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). لمز. (المنجد). || عیب کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || لقب نهادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از معجم متن اللغة) (تاج المصادر بیهقی ). لقب گذاشتن ، و آن در مورد القاب مستهجن قبیح شایع است ، فی الحدیث : ان رجلاً
يَلْمِزُکَفرهنگ واژگان قرآنبر تو خرده مىگيرند- از تو عیب جویی می کنند(اصل ماده همز به معناي شکستن است ، و کلمه لمز نيز به معناي عيب است پس همزه و لمزه هر دو به يک معنا است . ولي بعضي گفتهاند : بين آن دو فرقي هست ، و آن اين است همزه به آن کسي گويند که دنبال سر مردم عيب ميگويد و خرده ميگيرد ، و اما لمزه کسي را گويند که پيش روي
لُّمَزَةٍفرهنگ واژگان قرآنبسیار عیب جو - بسیار ایرادگیر- بسیار بدگو(اصل ماده همز به معناي شکستن است ، و کلمه لمز نيز به معناي عيب است پس همزه و لمزه هر دو به يک معنا است . ولي بعضي گفتهاند : بين آن دو فرقي هست ، و آن اين است همزه به آن کسي گويند که دنبال سر مردم عيب ميگويد و خرده ميگيرد ، و اما لمزه کسي را گويند که پيش روي ط
لمزانلغتنامه دهخدالمزان . [ ل َ م َ ] (اِخ ) (رودخانه ٔ...) نامی که به قسمی از رودخانه ٔ اسیر دهند، بدین ترتیب که رودخانه ٔ اسیر که آبی شور دارد چون به صحرای گله دار رسد آن را رود شور گله دار نامند... و چون به قریه ٔ کمشک رسد رودخانه ٔ کمشک نامیده می شود و چون به قریه ٔ هرنگ جهانگیریه رسد آن ر
لمزانلغتنامه دهخدالمزان . [ ل ِ م َ ] (اِخ ) نام دهی مرکز دهستان لمزان بخش بستک شهرستان لار، واقع در72هزارگزی جنوب خاوری بستک ، کنار راه شوسه ٔ بستک به بندرلنگه . جلگه ، گرمسیر و مالاریائی و دارای 631 تن سکنه . آب آن از چشمه .
لمزانلغتنامه دهخدالمزان . [ ل ِ م َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای ششگانه ٔ بخش بستک شهرستان لار، واقع در جنوب خاوری بخش و دامنه ٔ جنوبی کوه ببیان . جلگه است و رود شور مهران از وسط آن جاری است . هوای آن گرم و خشک و آب مشروب از باران و آبیاری زراعت دهستان از چاه و چشمه است . محصولات آنجا غلات ،
دل بیلمزلغتنامه دهخدادل بیلمز. [ دِ م َ ] (اِخ ) دهی از است از دهستان گرمادوز، بخش کلیبر، شهرستان اهر. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و گردو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دل بیلمزلغتنامه دهخدادل بیلمز. [ دِ م َ ] (اِخ ) دهی است دهستان به به جیک ، بخش سیه چشمه شهرستان ماکو. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دلمزلغتنامه دهخدادلمز. [ دُ ل َ م ِ ] (ع ص ) مرد توانای دوربین . (منتهی الارب ). شخص قوی و رسا در کارها. (از اقرب الموارد). || تابان بدن . (منتهی الارب ). مرد براق . (از اقرب الموارد). || غلیظ و درشت . (از اقرب الموارد). || به معنی دُلامز است . (از ذیل اقرب الموارد) (از تاج ). رجوع به دلامز ش
دیل بلمزلغتنامه دهخدادیل بلمز. [ ب ِ م َ ] (ترکی ، ص مرکب ) (مرکب از دیل = زبان + بلمز = نمیداند) در ترکی بمعنی زبان نمیداند. (آنندراج ). زبان نفهم .