لمشکلغتنامه دهخدالمشک . [ ل ِ م ِ ] (اِ) جغرات و ماستی را گویند که شیر و نمک در آن ریزند و خورند. لمسک . (برهان ).
لمسکلغتنامه دهخدالمسک . [ ل َ م ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سدن رستاق بخش مرکزی شهرستان گرگان ، واقع در8هزارگزی باختری گرگان و 8هزارگزی باختری گرگان و 2هزارگزی راه شوسه گرگان به بندر شاه . دشت ،
لامپساکلغتنامه دهخدالامپساک . (اِخ ) نام شهر و بندری به آسیای صغیر کنار بحرالجزائر (هلس پنت ). امروز آن را لامساکی گویند و سه هزار تن سکنه دارد. اَناکسیمن که اسکندر مقدونی در فصاحت وبلاغت از وی پیروی میکرد از آنجاست . گویند این شخص روزی باعث نجات وطن خود شد توضیح اینکه اسکندر میخواست شهر لامپساک
لیموسکلغتنامه دهخدالیموسک . [ س َ ] (اِخ ) نام قریه ای است در یک فرسنگ و نیمی استرآباد. (از معجم البلدان ).