لنجلغتنامه دهخدالنج . [ ل َ ] (اِ) خرام . ناز. (غیاث ). خرام و آن رفتاری باشد از روی ناز و کبر. (برهان ). || (ص ) لنگ . شل . اعرج : قطعاﷲ اثره ؛ ببرد خدا نشان قدم او را، یعنی برجای مانده و لنج گرداند. (منتهی الارب ).
لنجلغتنامه دهخدالنج . [ ل َ ] (اِمص ) بیرون کشیدن . || بیرون بردن چیزی از جائی به جائی . || برکشیدن . || آویختن . (برهان ). || (فعل امر) امر از لنجیدن به معنی بیرون کشیدن ، یعنی بیرون کش و بیرون بر و بیرون بیار. (برهان ) : کسی کو را بگیرد درد قولنج تو بشکافش ش
لنجلغتنامه دهخدالنج . [ ل ُ ] (اِ) بیرون رُخ . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). لفج . پوز. فرنج . بتفوز. نول . لوچه . مشفر (در شتر). بیرون روی و رخ و بیرون لب را نیز گویند. (اوبهی ). لب ستبر. لوشه . لب شفه . جحفله : خروشان ز کابل همی رفت زال فروهشته لنج و برآورده یال .<
لنگجلغتنامه دهخدالنگج . [ ل َ گ َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر، واقع در 16هزارگزی خاور خیاو و دوهزارگزی شوسه ٔ خیاو به اردبیل . جلگه و معتدل . دارای 76 تن سکنه . آب آن از چشمه و رودخانه ٔ قر
لینجلغتنامه دهخدالینج . [ ن َ ] (اِ) نوعی از اقلیمیاست و آن رادر جزیره ٔ قبرس در معدن مس یابند. نیلج است و نزد بعضی نوعی از اقلیمیای مس است . (فهرست مخزن الادویه ).
لنزفرهنگ فارسی معین(لِ) [ انگ . ] (اِ.) 1 - عدسی . 2 - عدسی نازک و بسیار شفافی از جنس پلاستیک یا شیشه نشکن که برای اصلاح شکست نور مستقیماً روی کرة چشم گذاشته می شود.
لنجیدنیلغتنامه دهخدالنجیدنی . [ ل َ دَ ] (ص لیاقت ) درخور لنجیدن . بیرون کشیدنی . آختنی . آهختنی . که لنجیدن و آختن آن ضروری است .
لنجالغتنامه دهخدالنجا. [ ل َ ] (؟) از مصدر لنج به معنی بیرون کشیدن . (شعوری ). (در جای دیگر دیده نشد).
لنجابلغتنامه دهخدالنجاب . [ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان ، واقع در 27هزارگزی شمال خاوری دیزگران و شش هزارگزی خانقاه . کوهستانی ، سردسیر و دارای 300 تن سکنه . آب آن ازچشمه . محصول آنجا غلات ، ح
لنجانلغتنامه دهخدالنجان . [ ل ِ ] (اِخ ) از توابع اسپاهان و دارای معدن نقره است . از بلوکات اسپاهان حد شمالی بزررود و ماربین ، شرقی شهرضا و سمیرم سفلی و کراج ،جنوبی چهارمحال و غربی کرون و فریدن می باشد. مرکز آن فلاورجان ، عده ٔ قراء آن 186، مساحت آن <span clas
لوشهلغتنامه دهخدالوشه . [ ل َ / لُو ش َ / ش ِ ] (اِ) لُنج . جحفلة. لویشه . لبیشه . لب حیوان و به طور مزاح لب انسان . لُنج . لَفج . لب ستبر. لَفچ .
لنج آبادلغتنامه دهخدالنج آباد. [ ل َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان حسن آباد شهرستان سنندج واقع در 26هزارگزی جنوب سنندج و پنج هزار گزی خاور شوسه ٔ سنندج به کرمانشاه . دارای 40 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span clas
لنجیدنیلغتنامه دهخدالنجیدنی . [ ل َ دَ ] (ص لیاقت ) درخور لنجیدن . بیرون کشیدنی . آختنی . آهختنی . که لنجیدن و آختن آن ضروری است .
لنج آبادلغتنامه دهخدالنج آباد. [ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بالک بخش مریوان شهرستان سنندج ، واقع در 6هزارگزی جنوب خاور دژ شاهپور و سه هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو سنندج به مریوان . دامنه ، سردسیر مالاریائی و دارای 340 تن سکنه . آب
لنج آبادلغتنامه دهخدالنج آباد. [ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مشگین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشگین شهر (خیاو)، واقع در 17هزارگزی جنوب خیاو و 17هزارگزی شوسه ٔ اردبیل به خیاو. جلگه ، معتدل و دارای 412
لنج آبادلغتنامه دهخدالنج آباد. [ ل ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد، واقع در 9هزارگزی جنوب دورود، کنار راه مالرو و اندیکان به آب بید. دارای 39 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="h
تالنجلغتنامه دهخداتالنج . [ ل ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز. در 21هزارگزی شمال باختری ایذه ، کنار راه مالرو سکوری به کوه کمرون واقع است . جلگه ای است گرمسیر و 159 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چاه و محصول آن غ
خلنجلغتنامه دهخداخلنج . [ خ ِ ل َ ] (اِ) کبوتری که تمام آن سیاه باشد مگر یک یا دو پراز بال آن که سپیده بود. (از ناظم الاطباء). || هر چیز دورنگ و ابلق . خَلَنج (ناظم الاطباء).
خلنجلغتنامه دهخداخلنج . [ خ ِ ل ِ ] (اِمص ) نشکنج . عمل گرفتن عضوی و کندن به ناخن . (ناظم الاطباء). نیشگون . (یادداشت بخط مؤلف ). || خوابیدگی و بی حسی عضوی . (ناظم الاطباء).
خلنجلغتنامه دهخداخلنج . [ خ َ ل َ ] (ع اِ) خدنگ . درختی نیک سخت که از چوب آن تیر و نیزه سازند. (منتهی الارب ). ج ، خلانج : کمان و تیر و خدنگ و چوب خلنج بسیار افتد. (حدود العالم ). درختی است شبیه به درخت گز و در چین و بلاد روس زیاد بزرگ می شود برگش مثل برگ گز و گلش کوچک
سلنجلغتنامه دهخداسلنج . [ س ِ ل ُ ] (اِ مرکب ) مخفف سه لنج است یعنی سه لب چه لنج به معنی لب هم آمده است . (برهان ). || (ص مرکب ) کسی را نیز گویند که لب بالایین یا لب زیرین او چاک باشد. (برهان ) (از فرهنگ فارسی معین ).