لوشلغتنامه دهخدالوش . [ ل َ / لُو ] (اِ) خربزه ٔ پوله و مضمحل شده و از کار رفته باشد. (برهان ). خربزه ٔ پوله باشد و پوله به زبان ماورأالنهر خربزه ای است که مضمحل شده باشد و نتوان خورد.
لوشلغتنامه دهخدالوش . (اِ) لَجَن . حَماء. گل سیاه تیره که در زیر آب نشیند. لای سیاه تک جوی و حوض و تالاب . لَجَم . لژن . گل سیاه و تیره که در بن حوضها و تالابها و امثال آن به هم رسد. (برهان ). خَرّه . لوشن .(آنندراج ) : و لقد خلقنا الاًنسان من صلصال من حماء مسنون ؛ گف
لوشفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که دهانش کج باشد؛ کجدهان: ◻︎ زن چو این بشنید، پس خاموش بود / کفشگر کانا و مردی لوش بود (طیان: شاعران بیدیوان: ۳۱۴).۲. جذامی.
ساختار لوویسLewis structure, electron-dot formula, Lewis formulaواژههای مصوب فرهنگستاننوعی فرمول ساختاری که در آن الکترونها با نقطه نشان داده میشوند
لوش لوشلغتنامه دهخدالوش لوش . (ص مرکب ) پاره پاره : گر بجنبد در زمان گیردش گوش بر زمین زن تا که گردد لوش لوش .عیوقی .
پیلگوشلغتنامه دهخداپیلگوش . (اِ مرکب ) پیلغوش . پیغلوش . سوسن منقش . فیلگوش . آذان الفیل . (منتهی الارب ). نوعی سوسن که آن را آسمانگون گویند و بر کنار آن نقطه های سیاه بود مانند خالی که بر روی خوبان باشد و رخنه های کوچک دارد. رجوع به پیلغوش شود : بر پیلگوش قطره ٔبارا
لوش لوشلغتنامه دهخدالوش لوش . (ص مرکب ) پاره پاره : گر بجنبد در زمان گیردش گوش بر زمین زن تا که گردد لوش لوش .عیوقی .
لوش البربریلغتنامه دهخدالوش البربری .[ ] (اِخ ) آنکه غلامانش یاقوت را بکشتند به ایام الراضی باﷲ. رجوع به اخبار الراضی و المقتفی ص 85 شود.
لوشانیدهلغتنامه دهخدالوشانیده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از لوشانیدن به معنی بیخرد و بیهوش گردانیدن . (آنندراج ).
پیغلوشلغتنامه دهخداپیغلوش . (اِ مرکب ) مقلوب پیلغوش و پیلغوش نیز مبدل پیلگوش [ است ] که بجهت پهنی برگ آنرا بگوش پیل تشبیه کرده اند. (آنندراج ). گلی است از جنس سوسن و آنرا سوسن آسمانگون خوانندو بر کنارهای آن خالهای سیاه و چینهای کوچک افتاده است . (برهان ). لوف الصغیر. لوف . (انجمن آرا). گلی است
تالوشلغتنامه دهخداتالوش . (اِخ ) بعضی تصور می کنند... که کادوس مصحف یا یونانی شده ٔ تالوش است که در قرون بعد تالش یا طالش شده .مدرکی عجالةً برای تأیید این حدس نداریم ... (ایران باستان ج 2 ص 1128). رجوع به کادوسیان و تالش شود.
حلوشلغتنامه دهخداحلوش . [ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بالاگریوه بخش ملاوی شهرستان خرم آباد. ناحیه ای است واقع در تپه ماهور، گرمسیر و مالاریایی . دارای 200 تن سکنه میباشد. اهالی فارسی زبانند. از چشمه ٔ حلوش مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است . اهالی به
خلالوشلغتنامه دهخداخلالوش . [ خ َ ] (اِ) فتنه . آشوب . شور. هنگامه . غوغا. مشغله . غلغله . (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). خراروش . خلاکوش . (یادداشت بخط مؤلف ) : گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی تا خلق جهان را بفکندی بخلالوش . رودکی .چو
علوشلغتنامه دهخداعلوش . [ ع ِل ْ ل َ ] (ع اِ) از «علش » مشتق ، و در کلام عرب شین بعد از لام نیامده است مگر در همین کلمه و نیز در کلمات «لش » و «لشلشة» و «لشلاش ». (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (لسان العرب ). شغال و گرگ .(منتهی الارب ). گرگ (لغت حمیری است )، و یا شغال . (از لسان العرب ) (اق