لی لیلغتنامه دهخدالی لی . (اِ) مترادف لالا.لفظی که در عروسیها و جشنها زنان در ابراز شادی و انبساط خاطر ادا کنند و غالباً مکرر آرند لی لی لی لی .- لی لی به لالای کسی دادن یا گذاردن ؛ با او هماهنگی کردن یا به خواهشهای بی اساس او اهمیت دادن .
لی لیلغتنامه دهخدالی لی . [ ل َ ل َ / ل ِ ل ِ ] (اِ) تعتاب . نام بازیی است . و آن یکپا برداشته و با پای دیگر جهیدن . یک لنگه (در تداول مردم قزوین ). و رجوع به لی لی کردن شود.
لی لیفرهنگ فارسی معین(اِ.) پوشال یا پیزر که به عنوان لایی به کار می رود. ؛ ~به لالای کسی گذاردن از کسی تعریف و تمجید کردن ، کسی را بی خود لوس کردن ، ناز او را کشیدن .
لوـ لوlo-lo, lift-on lift-offواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بارگیری و تخلیه، بهویژه در کشتیهای بارگُنجی، که در آن از جرثقیل برای جابهجایی بار استفاده میشود
چلپ چلپلغتنامه دهخداچلپ چلپ . [ چ ِ ل َ / ل ِ چ ِ ل َ / ل ِ ] (اِ صوت ) آواز راه رفتن در زمینی که آب کمی در آن باشد. (لغت محلی شوشتر،نسخه ٔ خطی ). صدایی که از شلوار و جامه ٔ تر هنگام راه رفتن یا دویدن برخیزد، یا آوایی که از راه
گیلی گیلیلغتنامه دهخداگیلی گیلی . (ص ) هرچیز گرد گردنده در زبان کودکان . (از یادداشت مؤلف ). قِلی قِلی : گیلی گیلی حوضک . دور و کنار سیزک ...
لپ لپلغتنامه دهخدالپ لپ . [ ل َ ل َ ] (اِ صوت ) صدا و آواز آش خوردن . || صدا و آواز آب خوردن سگ را گویند.(برهان ). || لف لف . رجوع به لف لف شود.
لیل لیلاءلغتنامه دهخدالیل لیلاء. [ ل َ لُن ْ ل َ ] (ع اِ مرکب ) لیلة لیلی . لیل لایل .لیل ٌ الیل . رجوع به لیلة لیلاء و رجوع به لیل شود.
لیان لیانلغتنامه دهخدالیان لیان . [ ل َ ل َ ] (ص مرکب ) مشعشع : گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان .این کلمه را فرهنگ سروری لپان لپان ضبط کرده است با «پ » فارسی بجای یاء. و رجوع به لیان و به لپان لپان شود.
لیلة لیلاءلغتنامه دهخدالیلة لیلاء. [ ل َ ل َ تُن ْ ل َ ] (ع اِ مرکب ) شبی تاریک . (مهذب الاسماء). شب دراز سخت یا شب سخت تاریک از ماه یا شب سی ام ماه . لیلة لیلی . (منتهی الارب ).
لیلغتنامه دهخدالی . (اِ) پیمانه ای است مردم چین را از زمین مانند جریب ما معادل 576 گز تقریبی . || مقیاس طول ، تقریباً معادل پانصدوپنجاه گز. (ایران باستان ج 3 ص 2263).
لیلغتنامه دهخدالی . (اِ) درختی است که در جنگلهای ایران یافت میشود و در نجاری به کار رود. قسمی نارون . نامی که در رامسر و دیلمان و لاهیجان به اوجا دهند. ملج . شلدار. قره آقاج . لروت . سمد. سمت . له . و رجوع به اوجا و نارون شود. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص <span c
دانادلیلغتنامه دهخدادانادلی . [ دِ ] (حامص مرکب ) خردمندی . دانائی . هوشیاری . دل آگاهی : بجای سکندر بمان سالهابدانادلی کشف کن حالها.حافظ.
رحم دلیلغتنامه دهخدارحم دلی . [ رَ دِ ] (حامص مرکب ) مهربان بودن . دل رحم بودن . رقت قلب داشتن : از بهر این معنی است که بر رحم دلی بخاریان از شرق تا مغرب گواهی می دهند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 27).
دانشسرای عالیلغتنامه دهخدادانشسرای عالی . [ ن ِ س َ ی ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دارالمعلمین عالی . دوره ٔ فوق دیپلم و معادل دانشکده است خاص آموزش وپرورش دبیران . || (اِخ ) مؤسسه ٔ خاص آموزش و پرورش دبیران هم اکنون در طهران دائر است و در حقیقت جانشین دارالمعلمین عالی سابق است بدین شرح که از سال <spa
داود الشاذلیلغتنامه دهخداداود الشاذلی . [ وو دُش ْشا ذِ ] (اِخ ) الاسکندری یا نزیل اسکندریه مکنی به ابوسلیمان . او راست : الرسالة المرضیة فی شرح دعاء الشاذلیة. و رجوع به داودبن عمربن ابراهیم الشاذلی و نیز رجوع به داودالاسکندری در روضات الجنات ص 276 شود.