لیانلغتنامه دهخدالیان . [ ل َ ] (ع مص ) لَین . لینة. نرم گردیدن . || (اِمص ) فراخی و تازگی زندگانی . یقال : هو فی لیان من العیش ؛ ای فی خفض و دعة. (منتهی الارب ).
لیانلغتنامه دهخدالیان . [ ل َ ] (ع مص ) لی ّ. (زوزنی ) (تاج المصادر). مدافعت کردن . (تاج المصادر). مداومت کردن وام . (زوزنی ).
لیانلغتنامه دهخدالیان . [ ل َ / ل ِ ] (ص ) درخشان و تابان . (برهان ). تابش دهنده و درخشان و بافروغ بود. (صحاح الفرس ). مُضی ٔ. روشنائی و فروغی که از پی یکدیگر بدرخشد. (برهان ). فروغ آینه بود و تیغ و چیزهای روشن . آتش دمنده و فروزان ، چنانکه از پس یکدیگر همی د
کاوند لاگینLuggin probeواژههای مصوب فرهنگستانلولۀ مویین کوچکی که از برقکاف پُر شده باشد و، با قرار گرفتن در نزدیکی سطح فلز، بین فلز موردمطالعه و الکترود مرجع مسیر هدایت یونی برقرار کند متـ . لولۀ مویین لاگینـ هابر Luggin-Haber capillary
لیان لیانلغتنامه دهخدالیان لیان . [ ل َ ل َ ] (ص مرکب ) مشعشع : گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان .این کلمه را فرهنگ سروری لپان لپان ضبط کرده است با «پ » فارسی بجای یاء. و رجوع به لیان و به لپان لپان شود.
گلپایگانلغتنامه دهخداگلپایگان . [ گ ُ ی ِ ] (اِخ ) یکی از شهرستانهای استان ششم خوزستان خلاصه ٔ مشخصات آن بشرح زیر است : حدود: از شمال به شهرستان اراک ، از جنوب به شهرستان اصفهان و فریدن ، از خاور به بخش میمه شهرستان کاشان و از باختر به بخش الیگودرز از شهرستان بروجرد. هوای شهرستان نسبت به پستی و ب
لیان لیانلغتنامه دهخدالیان لیان . [ ل َ ل َ ] (ص مرکب ) مشعشع : گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان .این کلمه را فرهنگ سروری لپان لپان ضبط کرده است با «پ » فارسی بجای یاء. و رجوع به لیان و به لپان لپان شود.
لیانجللغتنامه دهخدالیانجل . [ ل َ ج ] (اِخ ) این کلمه بدون شرح در معجم البلدان چ مصر آمده و ظاهراً نام موضعی باشد.
لیانکورتلغتنامه دهخدالیانکورت . (اِخ ) نام کرسی بخش دراواز از ولایت کلرمنت به فرانسه . دارای راه آهن و 3327 تن سکنه .
لینلغتنامه دهخدالین . [ ل َ ] (ع مص ) لیان . لینة. نرم گردیدن . (منتهی الارب ). نرم شدن . (تاج المصادر) (زوزنی ).
لی لی زدنلغتنامه دهخدالی لی زدن . [ ل َ ل َ / ل ِ ل ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) درخشیدن چنانکه ستاره در هوای صافی . مشعشع بودن . درخشان بودن چنانکه ستاره به شب : ستاره ها لی لی میزند (در تداول تهرانیان )؛ یعنی میدرخشد. شاید با تلؤلؤ عرب یکی باشد. و رجوع به لیان لیان شو
لینةلغتنامه دهخدالینة. [ ن َ ] (ع مص ) لیان . لین . نرم گردیدن . (منتهی الارب ). نرم شدن . (تاج المصادر). || (اِمص ) نرمی . (منتهی الارب ).
لپانلغتنامه دهخدالپان . [ ل ِ ] (ص ) مضی ٔ. فروزان چون آینه و تیغ و غیره . (لغت نامه ٔ اسدی ). درخشنده و تابنده و به این معنی بجای حرف ثانی با «ی » حطی هم آمده است یعنی لیان . (برهان ). و شعر ذیل فرخی را بعض لغت نامه ها برای لیان بشاهد آورده اند : گردون ز برق تیغ چ
ملاینةلغتنامه دهخداملاینة. [ م ُ ی َ ن َ ] (ع مص ) نرمی کردن با یکدیگر. (تاج المصادر بیهقی ). نرمی کردن با هم . لیان . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). نرمی وملاطفت کردن . (از اقرب الموارد). و رجوع به ملاینت شود. || نرم شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
لیان لیانلغتنامه دهخدالیان لیان . [ ل َ ل َ ] (ص مرکب ) مشعشع : گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان .این کلمه را فرهنگ سروری لپان لپان ضبط کرده است با «پ » فارسی بجای یاء. و رجوع به لیان و به لپان لپان شود.
لیانجللغتنامه دهخدالیانجل . [ ل َ ج ] (اِخ ) این کلمه بدون شرح در معجم البلدان چ مصر آمده و ظاهراً نام موضعی باشد.
لیانکورتلغتنامه دهخدالیانکورت . (اِخ ) نام کرسی بخش دراواز از ولایت کلرمنت به فرانسه . دارای راه آهن و 3327 تن سکنه .
لیانگ چئولغتنامه دهخدالیانگ چئو. [ چ ِ ] (اِخ ) نام شهری در یکی از ایالات شمال شرقی چین . رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
دغلیانلغتنامه دهخدادغلیان . [ دَ غ َل ْ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر. سکنه ٔ آن 701 تن . آب آن از چشمه و محصول آن غلات است . این ده در دو محل نزدیک هم به نام دغلیان بالا و پائین قرار دارد وسکنه ٔ دغلیان پائین 26
دلیانلغتنامه دهخدادلیان . [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 22 هزارگزی شرق راه شوسه ٔ شاه زند به ازنا، با 586 تن سکنه . آب آن از قنات و چشمه و راه آن مالروو اتومبیل رو است . (از فرهنگ ج
حرارت غلیانلغتنامه دهخداحرارت غلیان . [ ح َ رَ ت ِ غ َ ل َ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حرارت لازم برای به غلیان آوردن و جوشانیدن یک جسم . (روش تهیه ٔ مواد آلی ص 11).
پهلیانلغتنامه دهخداپهلیان . [ پ َ ] (اِخ ) نام شهری است در حوالی قلعه سپید پارس و طوایف الوار پارس در آن ساکن هستند و در حوالی آن نرگس زار وسیعی است . (انجمن آرا). رجوع به فهلیان شود.
بلیانلغتنامه دهخدابلیان . [ ب َل ْ ] (اِخ ) نام خضر پیغمبر علیه السلام است که برادرزاده ٔ الیاس پیغمبر باشد. (برهان ).