لیقلغتنامه دهخدالیق . (ع اِ) چیزی است سیاه که در سرمه آمیزند. (منتهی الارب ). || صوف دوات . (غیاث ). لیقه : مگر که لیق دواتت شود در این سوداهمی بپیچد بر خویش زلف حورالعین .خلاق المعانی .
لیقلغتنامه دهخدالیق . [ ل َ ] (ع مص ) لیقه . لیقه انداختن در دوات . || نیکو کردن سیاهی دوات و برچفسانیدن . (منتهی الارب ). اصلاح دادن سیاهی و جز آن . (منتخب اللغات ). || برچفسیدن سیاهی دوات درلیقه و نیکو گردیدن . (منتهی الارب ). سیاه کردن دوات و شدن آن . (تاج المصادر). || یقال : ماعاقت المرا
لیقلغتنامه دهخدالیق . [ ی َ ] (ع اِ) پاره ای ابر تنک . (منتهی الارب ). || ج ِ لیقه . قلقشندی در صبح الاعشی آرد: لیق افتتاحات ، چیزهائی است که با آن سر لوح ها، در آغاز بابها و فصلها و هر سرآغاز دیگر را رنگ آمیزی کنند و در نامه نگاری از آن به کار نبرند مگر زر که برای نوشتن طغرا و نامهای محترم
چلک چلکلغتنامه دهخداچلک چلک . [ چ ِ ل ِ چ ِ ل ِ ] (اِ صوت ) آواز کفش های پاشنه خوابیده هنگام راه رفتن کسی که از این نوع کفش در پای دارد. نقل صوت کفش آنگاه که به سبکی و کاهلی روند. صدای کفش هایی از نوع نعلین به هنگام راه رفتن با آنها، چلیک چلیک ، چلپ چلپ . و رجوع به چلپ چلپ و چلیک چلیک شود.
چلیک چلیکلغتنامه دهخداچلیک چلیک . [ چ ِ چ ِ ] (اِ صوت مرکب ) صدای کفش های پاشنه خوابیده و نعلین به هنگام راه رفتن . چلک چلک . چلپ چلپ . صدای راه رفتن کسانی که نعلین و اقسام دیگر کفشهای پاشنه خوابیده به پادارند. صدای به زمین کشیدن پاشنه های کفش راحتی یا نعلین هنگام راه رفتن . و رجوع به چلک چلک و چل
لق لقلغتنامه دهخدالق لق . [ ل َ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ ارداک شهرستان مشهد، واقع در 21هزارگزی شمال مشهد. جلگه ، معتدل و دارای 293 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و مالداری و را
لک لکلغتنامه دهخدالک لک . [ ل َ ل َ ] (اِخ ) دهی مرکز دهستان بهمئی گرمسیر بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان ، واقع در 42000گزی خاور شوسه ٔ جایزان به آغاجاری . دشت ، گرمسیرو مالاریائی و دارای 100 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنج
لیقدانلغتنامه دهخدالیقدان . (اِ مرکب ) دوات که مرکب و گاهی شنجرف در آن کرده نویسند : صحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شب از شفق شنگرف و از مه لیقدان انگیخته .خاقانی .
لیقنابلغتنامه دهخدالیقناب . (اِخ ) دهی از دهستان دره صیدی بخش اشترینان شهرستان بروجرد، واقع در 15000گزی شمال خاوری اشترینان ، کنار راه دره گرگ به دره میان . کوهستانی و سردسیر. دارای 293 تن سکنه .آب آن از قنات . محصول آنجا غلات
لیقوانلغتنامه دهخدالیقوان . [ لی ق ْ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان سهندآباد بخش بستان آباد شهرستان تبریز، واقع در 34هزارگزی بستان آباد و 22هزارگزی شوسه ٔ تبریز به بستان آباد. کوهستانی و سردسیر. دارای 175</s
لیقةلغتنامه دهخدالیقة. [ ق َ ] (ع اِ) آنچه در دوات نهند از لاس و موی وجز آن . (منتهی الارب ). ریقه . صوف و مانند آن که در دوات کنند. پشم یا ابریشم که در دوات بود. (السامی فی الاسامی ). سفت . صوف دویت . (زمخشری ). آنچه از نخ یا ابریشم و جز آن در دوات نهند و بر آن مرکب ریزند. کرسف . صوف دوات که
برچفسانیدنلغتنامه دهخدابرچفسانیدن .[ ب َ چ َ دَ ] (مص مرکب ) برچسبانیدن . اکتان . لیق . لیقه . ملاحمه ؛ برچفسانیدن دو چیز باهم . (منتهی الارب ).
عیقلغتنامه دهخداعیق . [ ع َی ْ ی ِ ] (ع ص ) مرد نیک بازدارنده از حاجت و درنگی نماینده . عَیق . (منتهی الارب ). رجوع به عیق شود. || ضیق لیق عیق ؛ از اتباع است . (منتهی الارب ).
ضیقلغتنامه دهخداضیق . [ ض َی ْ ی ِ ] (ع ص ) تنگ . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ) (مهذب الاسماء).گویند: ضیق لیق ؛ اتباع . (مهذب الاسماء) : خانه ٔ گهواره و ضیق مدارتا تواند کرد بالغ انتشار. مولوی .|| بخیل . (منتخب اللغات ).
باشلقلغتنامه دهخداباشلق .[ ل ِ ] (ترکی ، اِ) کلمه ٔ ترکی است [ از باش بمعنی سر و لیق حرف نسبت ]، کلاه پیوسته به شنل . (یادداشت مؤلف ). برنس . کلاهی که بر یقه ٔ جامه ای دوخته شده باشد. || کَلَّگی . (یادداشت مؤلف ) (دزی ج 1 ص 49</spa
درخور آمدنلغتنامه دهخدادرخور آمدن . [ دَ خوَرْ / خُرْ م َ دَ ] (مص مرکب ) شایسته بودن . سزاوار بودن . لایق بودن . مناسب بودن . متناسب افتادن . موافق افتادن . رفاء. لبق . موافقة.(دهار). وفاق . (ترجمان القرآن جرجانی ) : کم فضولی کن تو در ح
لیق علیلغتنامه دهخدالیق علی . [ ع َ ] (اِخ ) از یاران امیر تیمور در جنگ باشاه منصور. رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 434 شود.
لیقدانلغتنامه دهخدالیقدان . (اِ مرکب ) دوات که مرکب و گاهی شنجرف در آن کرده نویسند : صحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شب از شفق شنگرف و از مه لیقدان انگیخته .خاقانی .
لیقنابلغتنامه دهخدالیقناب . (اِخ ) دهی از دهستان دره صیدی بخش اشترینان شهرستان بروجرد، واقع در 15000گزی شمال خاوری اشترینان ، کنار راه دره گرگ به دره میان . کوهستانی و سردسیر. دارای 293 تن سکنه .آب آن از قنات . محصول آنجا غلات
لیقوانلغتنامه دهخدالیقوان . [ لی ق ْ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان سهندآباد بخش بستان آباد شهرستان تبریز، واقع در 34هزارگزی بستان آباد و 22هزارگزی شوسه ٔ تبریز به بستان آباد. کوهستانی و سردسیر. دارای 175</s
تعلیقلغتنامه دهخداتعلیق . [ ت َ ] (ع مص )درآویختن . (زوزنی ) (دهار) (از تاج المصادر بیهقی ). درآویختن چیزی را به چیزی و متعلق گردانیدن . یقال : علقه فتعلق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). درآویختن چیزی را بچیزی و بر چیزی ، درآویختن و معلق گردانیدن آن . (از اقرب الموارد). آویختن چ
رازلیقلغتنامه دهخدارازلیق . (اِخ ) دهی است از دهستان رازلیق بخش مرکزی شهرستان سراب که در پنج هزارگزی شمال سراب واقع است و 5 هزار گز به شوسه ٔ سراب به تبریز فاصله دارد. ناحیه ای است جلگه و معتدل و ساکنان آن 3003 تن میباشند. آب آ
رازلیقلغتنامه دهخدارازلیق . (اِخ ) نام یکی از دهستانهای 6 گانه ٔ بخش مرکزی شهرستان سراب است که از شمال به کوه سبلان از جنوب به دهستان هریس از خاور به دهستان آغمیون از باختر به دهستان ینکجه محدود میباشد.موقعیت طبیعی : در دامنه ٔ جنوبی کوه سبلان واقع است و هو
چغلیقلغتنامه دهخداچغلیق . [ چ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس که در 89 هزارگزی شمال خاوری گنبد و 3 هزارگزی قره ناوه واقع است . کوهستانی است با هوای معتدل که 546