ماشلغتنامه دهخداماش . (اِ) غله ٔ سبزرنگ و مدور طولانی و کوچک .(ناظم الاطباء). دانه ای است خرد و مدور که آن را در باها و پلاو پخته خورند. معرب آن مَج ّ است . اَقطِن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دانه ای است و آن معرب یا مولد است . (المعرب جوالیقی ، ص 317). م
ماشلغتنامه دهخداماش . (اِخ ) یکی از بنی آرام است که ماشک نیز خوانده شده است و گمان چنان است که وی در کوه ماسیوس که همان قراجابغلر و در نزدیکی شمال الجزیره واقع است سکونت می داشته . (قاموس کتاب مقدس ).
ماشلغتنامه دهخداماش . (معرب ، اِ) دانه ای است معروف ... (منتهی الارب ). غله ای است که در هند اسبان را می خورانند و آدمیان نیز خورند و برگ او را آفتاب پرست گویند. (آنندراج ). یک نوع غله که به فارسی نیز ماش گویند. (ناظم الاطباء). دانه ایست مانند کِرسِنَّه ... که پزند و خورندو بهترین آن هندی و
موشیmouseواژههای مصوب فرهنگستاندستگاه الکترونیکی کوچکی که به رایانه متصل شود و با حرکت دادن آن بتوان مکاننما را بر روی صفحۀ نمایش جابهجا کرد و با دکمههای آن به سامانه فرمانهایی داد
پیمایشلغتنامه دهخداپیمایش . [ پ َ / پ ِ ی ِ ] (اِمص ) کار پیماینده . || اسم از پیمودن . کیلة. (منتهی الارب ).اندازه گیری . عمل پیمودن و اندازه کردن : ز هر مرز هر کس که دانا بدندبه پیمایش اندر توانا بدند. فرد
حماشلغتنامه دهخداحماش . [ ح ِ ] (ع ص ) به معنی مرد باریک ساق و ساق باریک . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به حمش شود.
ماحشلغتنامه دهخداماحش . [ ح ِ ] (ع ص ) مرد بسیارخوار چنانکه شکمش بزرگ گردد و بلند برآید. || سوزنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
مازلغتنامه دهخداماز. (اِ) مطلق چین و شکنج را گویند. (برهان ). چین و شکنج . (آنندراج ). چین و شکنج و تا و لا. (ناظم الاطباء). چین . نورد. پیچ و خم . شکن . کلچ . شکنج . تاب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ای من رهی آن روی چون قمروان زلف شبه رنگ پر ز ماز. <p
ماشورهلغتنامه دهخداماشوره . [ رَ/ رِ ] (اِ) نی کوچکی را گویند که جولاهگان ریسمان برآن پیچند از برای بافتن . (برهان ) (از ناظم الاطباء).نی پاره ٔ کوچک میان تهی که جولاهگان دارند و ریسمانی بر آن پیچیده در ماکو نهند و جامه ببافند. (آنندراج ). نی میان تهی که جولا ر
ماشمیانلغتنامه دهخداماشمیان . (اِخ ) دهی جزء بلوک خورگام از دهستان عمارلو است که در بخش رودبار شهرستان رشت واقع است و 185 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
ماشجهلغتنامه دهخداماشجه . [ ] (اِ) مقیاسی است از نقدینه ٔ طلا. بیرونی در کتاب الجماهر گوید: یک طینه طلا مساوی است با 16 ماشجه و هر ماشجه عبارت است از چهار دانگ طلا. (از الجماهر ص 36).
بنوماشلغتنامه دهخدابنوماش . [ ب َ ] (اِ مرکب ) بمعنی بنوسیاه است که ماش باشد و سنگ را نیز گویند که آن نوعی از ماش است . (برهان ). غله ٔ سبزرنگ که آنرا مونگ گویند. (غیاث ) (آنندراج ). ماش سبز که آنرا مونگ گویند. (رشیدی ). نام غله ای که به هندش منگ نامند. (شرفنامه ٔ منیری ). ماش یا نوعی از ماش و
ماشورهلغتنامه دهخداماشوره . [ رَ/ رِ ] (اِ) نی کوچکی را گویند که جولاهگان ریسمان برآن پیچند از برای بافتن . (برهان ) (از ناظم الاطباء).نی پاره ٔ کوچک میان تهی که جولاهگان دارند و ریسمانی بر آن پیچیده در ماکو نهند و جامه ببافند. (آنندراج ). نی میان تهی که جولا ر
ماش بالغتنامه دهخداماش با. (اِ مرکب ) آش ماش : من بگویم شکر، چه خوردی ابااو بگوید شربتی یا ماش با.مولوی .
ماشمیانلغتنامه دهخداماشمیان . (اِخ ) دهی جزء بلوک خورگام از دهستان عمارلو است که در بخش رودبار شهرستان رشت واقع است و 185 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
داماشلغتنامه دهخداداماش . (اِخ ) دهی جزء بلوک خورگام دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت . واقع در 36هزارگزی خاور رستم آباد و 48هزارگزی رودبار و 22هزارگزی دیلمان .کوهستانی است و سردسیر و سکنه
درماشلغتنامه دهخدادرماش . [ دُ ] (اِ مرکب ) مروارید درشت به اندازه ٔ ماشی . (یادداشت مرحوم دهخدا).- اختلاط ماش به درماش ؛ ممزوج و مشتبه کردن ناچیزی به چیزهای گرانبها و نفیس . (یادداشت مرحوم دهخدا).
خاش و خماشلغتنامه دهخداخاش و خماش . [ ش ُ خ َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) بمعنی خاش و خش است که خس و خار و ریزه های دم مقراض و تیشه و چیزهای افکنده و بکارنیامدنی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). داس و دلوس . قاش و قماش . || آشغال .
خوش قماشلغتنامه دهخداخوش قماش . [ خوَش ْ / خُش ْ ق ُ ](ص مرکب ) خوش جنس . خوب جنس . مقابل بدقماش . خوب سرشت .