ماشوبلغتنامه دهخداماشوب . (اِ) به معنی اول ماشو است که غربال و آردبیز باشد. (برهان ) (آنندراج ). غربال و آردبیز و پرویزن . (ناظم الاطباء) : دهر به پرویزن زمانه فروبیخت مردم را چه خیاره و چه رذاله هرچه در او مغز بود و آرد فروشدبر سر ماشوب آمده است نخاله .
محسوبلغتنامه دهخدامحسوب . [ م َ ] (ع ص ) شمرده . (منتهی الارب ). شمرده شده . (ناظم الاطباء). بشمار آورده شده . (غیاث ) (آنندراج ). بحساب درآمده . بشمار آمده . در شمار آمده . (یادداشت مرحوم دهخدا) : نظر میداشت اندر راه محبوب که در ذاتش همان بوده ست محسوب . <p
محصوبلغتنامه دهخدامحصوب . [ م َ ] (ع ص ) سرخجه برآورده . مبتلا به سرخجه . محصب . (از منتهی الارب ). سرخجه شده . (دهار). سرخجه برآمده . (مهذب الاسماء). رجوع به حصبه شود.
مسحوبلغتنامه دهخدامسحوب . [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از سحب . کشیده و برزمین کشیده . (از اقرب الموارد). رجوع به سحب شود.
معصوبلغتنامه دهخدامعصوب . [ م َ ] (ع ص ) سخت گرسنه .(از محیط المحیط). || شمشیر لطیف . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || سخت گوشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || رجل معصوب الخلق ؛ مرد نیک خلقت استوار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مجدول الخلق . (محیط ا
مشعوبلغتنامه دهخدامشعوب . [ م َ ] (ع ص ) شتری که نشان مشعب داشته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
ماشوهلغتنامه دهخداماشوه . (اِ) بر وزن و معنی ماشوب است که غربال و پرویزن و ترشی پالا باشد. (برهان ). همان ماشو است که مرقوم شد. ماشیوه . (آنندراج ) (انجمن آرا). با های ملفوظ، غربال و پرویزن و ترشی پالا و ماشو و ماشوب و ماشیوه . (ناظم الاطباء). و رجوع به ماشور و ماشیوه شود.
پتگیرلغتنامه دهخداپتگیر. [ پ َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) پتگر.پرویزن . ماشوب . (برهان ). غربال . و رشیدی گوید: «یحتمل که تنگبیز باشد که چنین خوانده یعنی باریک بیز».
آردنلغتنامه دهخداآردن . [ دَ ] (اِ) ظرفی چون طبقی با سوراخهای بسیار که طباخان و حلوائیان بر سر دیگ نهند و روغن و شیره و ترشی و غیر آن بدان پالایند. آبکش . پالاون . پالونه . ترشی پالا. ماشو. ماشوب . سماق پالا. اَردَن . پالوانه . زازل . || کفگیر. || (اِخ ) نام ولایتی . (برهان قاطع).