ماقوتلغتنامه دهخداماقوت . (اِ) نام نوعی از حلوا باشد و آن را ماقوتی هم میگویند. (برهان ) (آنندراج ). ماقوتی . نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء). نوعی از حلوا که آنرا با نشاسته و شکر تهیه کنند. ماقوتی . (فرهنگ فارسی معین ) : باز صابونی و مشکوفی و سنبوسه ٔ نغزحلقه چی ب
ماقوتلغتنامه دهخداماقوت . (اِخ ) دهی ازدهستان پیرتاج است که در شهرستان بیجار واقع است و 220 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مأقوطلغتنامه دهخدامأقوط. [ م َءْ ] (ع ص ) ثقیل گرانبار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ثقیل و گرانبار از مردان . || احمق . (از ذیل اقرب الموارد). || طعام مأقوط؛ آن که در آن قروت آمیخته باشند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). طعام کشک دار. (ناظم الاطباء).
موقوتلغتنامه دهخداموقوت . [ م َ ] (ع ص ) محدودشده به هنگام . (ناظم الاطباء). هنگام معین کرده شده . (آنندراج ). محدود به اوقات معینه . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به موقت شود.- امر موقوت ؛ کار معین که دارای وقت و هنگام باشد.- وقت موقوت ؛ هن
موقوذلغتنامه دهخداموقوذ. [ م َ ] (ع ص ) زمین زده شده . (ناظم الاطباء). برزمین زده و افکنده شده . (آنندراج ). || سخت بیمار مشرف بر مرگ . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مشکوفیلغتنامه دهخدامشکوفی . [ م ُ ] (اِ) در کشف اللغات نام حلوایی که بادام را سوده با شکر پزند و از جوهر لفظ مستفاد میشود که مشک را در آن دخلی باشد. و آن را مشکوفه هم گویند. (بهار عجم ) (آنندراج ) : اندوه مخور بسحاق از چربی مشکوفی شاید که چو وابینی خیر تو در آن ب
صابونیلغتنامه دهخداصابونی . (ص نسبی ، اِ) منسوب به صابون . || صابون فروش . فروشنده ٔ صابون . || سازنده ٔ صابون . || نام شیرینیی است که از شکر سفید سازند : صابونی است صحن زمین لب بلب ز بس کآورد قند مصری بازارگان برف . کمال اسماعیل .با
حلقةلغتنامه دهخداحلقة. [ ح َ ق َ ] (ع اِ) حلقه . هر چیز مدور بشکل دایره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هر چیز گرد چون حلقه ٔ آهن و حلقه ٔ نقره و حلقه ٔ طلا. || مردمی که گرد هم دائره وار اجتماع کنند. (از اقرب الموارد) : در حلقه ٔ ما ز راه افسوس گه رقص کند گ