مانیدنلغتنامه دهخدامانیدن . [ دَ ] (مص ) به صفت چیزی شدن باشد یعنی مثل و مانند و شبیه چیزی شدن . (برهان ) (آنندراج ). مانند چیزی شدن . (فرهنگ رشیدی ). شبیه و مانند شدن و به صفت چیزی متصف شدن . (ناظم الاطباء). مانستن . ماندن . مشاکلت . مشابهت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). المضارعة، با چیزی مانی
مانیدنلغتنامه دهخدامانیدن . [ دَ ] (مص ) به معنی گذاشتن و ترک کردن و رها کردن . (ناظم الاطباء). ترک کردن . واگذاشتن . واگذار کردن . رها کردن . ماندن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده نمانیده است ساوی او کره ٔ اوت مانیده [ کذا ] .<br
چماندنلغتنامه دهخداچماندن . [ چ َ دَ ] (مص ) در سیر و خرام آوردن . (از برهان ) (از آنندراج ). خراماندن و بناز و خرام راه بردن : پی باره ای کو چماند به جنگ بمالد بر و روی جنگی پلنگ . فردوسی .چماند به کاخ من اندرسمندسرم برشود به آس
چمانیدنلغتنامه دهخداچمانیدن . [ چ َ دَ ] (مص ) خرامانیدن . (شرفنامه ٔ منیری ). در سیر و خرام آوردن . خرامانیدن و به ناز و کشی و آهستگی راه بردن . چماندن و خراماندن : کجا من چمانیدمی بادپای بپرداختی شیر درنده جای . فردوسی .رجوع به چم و
ماندنلغتنامه دهخداماندن . [ دَ ] (مص ) مانستن و شبیه بودن . (ناظم الاطباء). مانیدن . شبیه بودن . شباهت داشتن . مشابهت داشتن . همانند بودن . مانند بودن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : عشق او عنکبوت را ماندبتنیده ست تفنه گرد دلم . شهید (یاددا
گمانیدنلغتنامه دهخداگمانیدن . [ گ ُ دَ ] (مص ) گمان کردن . اعتقاد داشتن . اندیشیدن . باور کردن : سپاهی که سگسار خوانندشان پلنگان جنگی گمانندشان . فردوسی .همانا گماند که من کودکم به دانش چنانچون بسال اندکم . ا
میچانیدنلغتنامه دهخدامیچانیدن . [ دَ ] (مص ) برشته کنانیدن و بریان کنانیدن و برشته کردن فرمودن . (ناظم الاطباء). بریان کنانیدن . (آنندراج ). رجوع به میچودن شود.
مضارعةلغتنامه دهخدامضارعة. [ م ُ رَ ع َ ] (ع مص ) با چیزی مانیدن . (زوزنی ). با کسی مانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). همدیگر مانا و برابر گردیدن . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مانا و برابرگردیدن با چیزی و مشابه وی شدن . (از ناظم الاطباء).
مجانسةلغتنامه دهخدامجانسة. [ م ُ ن َ س َ ] (ع مص ) با چیزی مانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). با چیزی مانیدن و همجنسی کردن . جناس . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). هم شکل شدن و اتحاد جنس با چیزی و منه : «و کیف یؤانسک من لایجانسک ». (از اقرب الموارد). مجانسة اتحاد در جنس است . (ا
تشاکللغتنامه دهخداتشاکل . [ ت َ ک ُ ] (ع مص ) با یکدیگر مانیدن . (زوزنی ). بهم مانیدن . (دهار). مشابه شدن . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). بهمدیگر مانند شدن . (آنندراج ) (از متن اللغة). تماثل . (اقرب الموارد) (المنجد). || موافقت کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). توافق . (متن اللغ
اشباهلغتنامه دهخدااشباه . [ اِ ] (ع مص ) مانند شدن به ... (ازمنتهی الارب ). با چیزی مانند شدن . ماننده شدن . (زوزنی ). با چیزی مانیدن . (تاج المصادر بیهقی ): اشبهه ؛ مانند او شد. (منتهی الارب ). || عاجز و ضعیف گشتن : اشبه امه ؛ عاجز و ضعیف گردید. (منتهی الارب ).
دردمانیدنلغتنامه دهخدادردمانیدن . [ دَ دَ نی دَ ] (مص مرکب ) دمانیدن . دمیدن کنانیدن و فرمودن . (ناظم الاطباء). رجوع به دمانیدن شود.
درمانیدنلغتنامه دهخدادرمانیدن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) درمانده کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). مانده کردن . (از مجمل اللغة). خاموش کردن . (از دهار). افحام .(دهار) (المصادر زوزنی ). تَفهیه . (تاج المصادر بیهقی ) (مجمل اللغة): اعیاء؛ درمانیدن در رفتن . (دهار).|| درماندن . و رجوع به درماندن شود.
دمانیدنلغتنامه دهخدادمانیدن . [ دَ دَ ] (مص ) دماندن .متعدی از دمیدن . (یادداشت مؤلف ). تشرید. (دهار). || رویانیدن . (یادداشت مؤلف ) : از خون عدو جوی روان گشته چو وادی وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح . مسعودسعد.- بردما
خرامانیدنلغتنامه دهخداخرامانیدن . [ خ ِ دَ ] (مص ) خرامیدن کنانیدن و فرمودن . (ناظم الاطباء). به خرامیدن داشتن . (یادداشت بخط مؤلف ). بخرامان راه رفتن واداشتن . بخرامان روان کردن .
چمانیدنلغتنامه دهخداچمانیدن . [ چ َ دَ ] (مص ) خرامانیدن . (شرفنامه ٔ منیری ). در سیر و خرام آوردن . خرامانیدن و به ناز و کشی و آهستگی راه بردن . چماندن و خراماندن : کجا من چمانیدمی بادپای بپرداختی شیر درنده جای . فردوسی .رجوع به چم و