ماهرلغتنامه دهخداماهر. [ هَِ ] (اِ) به لغت زند و پازند به معنی فردا باشد که به عربی غد گویند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). هزوارش ، ماهر . پهلوی ، فرتاک (فردا). (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
ماهرلغتنامه دهخداماهر. [ هَِ ] (ع ص ) استادکار در کار خویشتن . (مهذب الاسماء). استاد. (دهار). استاد هر فن . ج ، مَهَرَة. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد حاذق و دانای در کار. (ناظم الاطباء). حاذق در هرکار. ج ، مَهَرَة. (از اقرب الموارد). استادکار. (غیاث ). کارکشته . زبردست . ورزیده در کار. (یاد
آکورد سهصدایی بزرگmajor triad, major common chordواژههای مصوب فرهنگستانآکورد سهصدایی که فاصلههای درونی آن بهترتیب سوم بزرگ (major) و سوم کوچک (minor) و فاصلۀ بیرونی آن پنجم درست است
بارهنگ کبیرPlantago major, major plantain, broadleaf plantain, greater plantainواژههای مصوب فرهنگستانگونهای بارهنگ با ارتفاع معمول 14 تا 31 سانتیمتر و گاه تا 70 سانتیمتر و بدون ساقۀ مشخص و بیکرک یا دارای کرکهای پراکنده و اندک و دارای زمینساقه؛ برگهای طوقهای و خیزان یا افراشتۀ آن دُمبرگدار و پهنک برگ آن بیضی یا تخممرغی یا دایرهای و در حاشیۀ تقریباً صاف است
تعمیر اساسیmajor repairواژههای مصوب فرهنگستان[حملونقل دریایی] تعمیراتی که در شناور بر روی افزار و قسمتهای مهم و اصلی و به مقیاس بزرگ انجام شود [حملونقل دریایی، حملونقل هوایی] تعمیری که اگر بهدرستی انجام نشود در وزن و تعادل و استحکام سازهای و کارایی و راهاندازی موتور و خصوصیات پروازی یا کیفیتهای صلاحیت پرواز هواگَرد تأثیر میگذارد
راه اصلیmajor roadواژههای مصوب فرهنگستانراهی که با توجه به عرض آن یا حجم یا سرعت حرکت وسایل نقلیه بر دیگر راهها اولویت دارد
ماهرخ، ماهرخفرهنگ مترادف و متضادمهطلعت، مهچهر، مهپاره، ماهسیما، ماهرو، ماهمنظر، مهعذار، مهرخ، زیبا، مهلقا، خوشگل، قشنگ ≠ بدگل، زشت
ماهرو، ماهروفرهنگ مترادف و متضادخوشگل، زهرهجبین، زیبا، قشنگ، ماهرخ، ماهسیما، ماهطلعت، ماهمنظر، مهجبین، مهپاره، مهرخ، مهسا، مهطلعت، مهعذار، مهلقا، مهوش ≠ زشترو
ماهراتلغتنامه دهخداماهرات . (اِ) شاخه ای از زبان سانسکریت که در جنوب هندوستان متداول است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زبانی است «هند و آریائی » که در نواحی بمبئی متداول است . (از لاروس ).
ماهرانهلغتنامه دهخداماهرانه . [ هَِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) استادانه . با زبردستی . بامهارت . و رجوع به ماهر شود.
ماهرخلغتنامه دهخداماهرخ . [ رُ ] (ص مرکب ) ماه روی . از اسمای محبوب است . (آنندراج ). ماه رخسار. کسی که رخسار وی مانند ماه ، تابان و درخشان باشد. (ناظم الاطباء). ماه چهره . ماه دیدار. ماهرو. زیباروی : چو آن ماهرخ روی شاپور دیدبیامد بر او آفرین گسترید. <p cla
ماهر گردیدنلغتنامه دهخداماهر گردیدن . [ هَِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) ماهر شدن . لَبَق . لَباقَة. (منتهی الارب ).
ماهر شدنلغتنامه دهخداماهر شدن . [ هَِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) حاذق و کاردان شدن . در تداول عامه ، زیر چاق شدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): نبالة؛ ماهر شدن به کاری . (تاج المصادر بیهقی ). عج ّ؛ نیک ماهر شدن در فنون رکوب .(منتهی الارب ). و رجوع به ماهر و ماهر گردیدن شود.
ماهراتلغتنامه دهخداماهرات . (اِ) شاخه ای از زبان سانسکریت که در جنوب هندوستان متداول است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زبانی است «هند و آریائی » که در نواحی بمبئی متداول است . (از لاروس ).
ماهرانهلغتنامه دهخداماهرانه . [ هَِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) استادانه . با زبردستی . بامهارت . و رجوع به ماهر شود.
ماهرخ رفتنلغتنامه دهخداماهرخ رفتن . [ رُ رَ ت َ ] (ص مرکب ) اصلاً اصطلاح شکار است و بمعنی مواظب و مراقب بودن و کمین توله ٔ شکاری در اطراف شکار است تا وقتی شکارچی سر برسد و توله شکار را رم دهد و شکارچی او را هدف قرار دهد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). به قصد برجستن خود را گرد کرده بی حرکت مترصد
ابوماهرلغتنامه دهخداابوماهر. [ اَ هَِ ] (اِخ ) موسی بن یوسف بن سیّار شیرازی . رجوع به موسی ... و رجوع به ابن سیار... شود.