مبارلغتنامه دهخدامبار. [ م َ / م َ بارر ] (ع اِ) ج ِ مبرت . عطایا بخشش ها. (فرهنگ فارسی معین ) : تحف و مبار فراوان فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 273). و در
مبارلغتنامه دهخدامبار. [ م َ / م ُ ] (اِ) روده ٔ گوسفند باشد که آن را از گوشت وبرنج و مصالح پر کنند و پزند و به عربی عصیب گویند.(برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). روده ٔ گوسفند یا بز باشد که با برنج و قیمه آغنده بپزند و آن را به تازی عصیب خوانند. (جهانگیر
مبورلغتنامه دهخدامبور. [ م ِب ْ وَ ] (ع ص ) فحل نیک شناسنده ٔ ناقه که بارور است یا نه . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
پیمبرلغتنامه دهخداپیمبر. [ پ َ ی ُ / ی َ ب َ ] (نف مرکب ) مخفف پیامبر. پیغامبر. پیامبر. (آنندراج ). پیغمبر. رسول . پیغام برنده . فرستاده . که پیغام برد. خبر برنده : اندر فضایل تو قلم گویی چون نخله ٔ کلیم پیمبر شد. <p class="
مئبرلغتنامه دهخدامئبر. [ م ِءْ ب َ ] (ع اِ) سوزن دان . ج ، مآبر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نیش . (از فرهنگ جانسون ). نیشگاه : الشولة، کوکبان علی مئبر العقرب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- مئبرالعقرب ؛ جای شوله نزد منجمین و هم عرب . (یادد
مبرلغتنامه دهخدامبر. [ م ُ ب ِرر ] (ع ص ) ضابط. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). انه لمبر بذلک ؛ ای ضابط له کذا فی المحکم . (تاج العروس ). || قوی و توانا. || دوراندیش وخردمند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || غالب بر قوم . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
مبارکلغتنامه دهخدامبارک . [ م َ رِ ] (ع اِ) ج ِ مَبرَک که خفتنگاه شتر باشد. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
مبارزهلغتنامه دهخدامبارزه . [ م ُ رَ زَ / رِ زِ ] (از ع ،اِمص ) از مُبارَزَة عربی . رجوع به ماده ٔ بعد شود.
مباردلغتنامه دهخدامبارد. [ م َ رِ ] (ع اِ) ج ِ مِبرَد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبرد شود.
مبارکلغتنامه دهخدامبارک . [ م ُ رَ ] (اِخ ) اول و ثانی میران . مبارک اول و ثانی دو تن از خاندان سلاطین خاندیش که اولی در سال 844 و دومی در 942 حکومت کرده است . (طبقات السلاطین ص 284-<span clas
مبالغتنامه دهخدامبا. [ م ُ ] (اِ) روده ٔ گوسفند که از برنج و قیمه پر کرده پزند. (آنندراج ). یکنوع طعامی که از روده ٔ گوسپند پر کرده از مصالح سازند و مبار نیز گویند. (ناظم الاطباء) : روده ٔ گند را کنند مبابود آن نیز روزی غربا. یحیی کاشی (ا
اسماعیللغتنامه دهخدااسماعیل . [ اِ ] (اِخ ) ابن یحیی (ابی محمد) بن مبار» یزیدی . فاضل ، ادیب ، شاعر. او راست : کتاب طبقات الشعراء. (روضات الجنات ص 103).
نقانقلغتنامه دهخدانقانق . [ ن َ ن ِ ](ع اِ) ج ِ نقنق . رجوع به نقنق شود. || جهودانه طعامی است . (مهذب الاسماء). معرب نکانک و نکانه . جهودانه . مبار. عصیب . (یادداشت مؤلف ) : نقانق که از روده ها سازند... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
نکانکلغتنامه دهخدانکانک . [ ن َ ن َ ] (اِ) نقانق . نکانه . جهودانه . عصیب . مبار. (یادداشت مؤلف ) : گفت زالا چه داری ؟ گفت نکانک و بژند. گفت بیار. پیش او اندرنهاد، اسب بداشت و بخورد. (تاریخ سیستان ). گفت من نکانک و بژند زال خورده ام . (تاریخ سیستان ).
ارونجلغتنامه دهخداارونج . [ ] (اِ) امعاء سطبر گوسفند و مانند آن بگوشت آکنده . آکنج . چرغند. رونچ . مالکانه . شاه لوت . زونج . جگرآکند. عصیب . سختو. سغدو. چرب روده . مبار. جهودانه . غازی . نکانه . ولوالی . زناج . اکامه . کاشاک . کدک .
مبارکلغتنامه دهخدامبارک . [ م َ رِ ] (ع اِ) ج ِ مَبرَک که خفتنگاه شتر باشد. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
مبارزهلغتنامه دهخدامبارزه . [ م ُ رَ زَ / رِ زِ ] (از ع ،اِمص ) از مُبارَزَة عربی . رجوع به ماده ٔ بعد شود.
مباردلغتنامه دهخدامبارد. [ م َ رِ ] (ع اِ) ج ِ مِبرَد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبرد شود.
مبارکلغتنامه دهخدامبارک . [ م ُ رَ ] (اِخ ) اول و ثانی میران . مبارک اول و ثانی دو تن از خاندان سلاطین خاندیش که اولی در سال 844 و دومی در 942 حکومت کرده است . (طبقات السلاطین ص 284-<span clas
مبارک آبادلغتنامه دهخدامبارک آباد. [ م ُ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش کوچصفهان شهرستان رشت است که 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 2).
کمبارلغتنامه دهخداکمبار. [ ک َ ] (اِ) ریسمانی باشد که آن را از لیف خرما سازند. (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).
مومبارلغتنامه دهخدامومبار. (اِ) مبار. دلمه ٔ مونبار. حسیبک . حسیب الملوک . حسرةالملوک . حسیب بزغاله . مونبار. بریان الفقراء. در قدیم دلمه ای بوده است که از قیمه ٔ ریزه ٔ گوشت و برنج پخته پر می کرده اند. (از یادداشت مؤلف ) : عدس و باقلی و سیر و پیاز و زیتون در پی
بمبارلغتنامه دهخدابمبار. [ ب ُ ] (اِ) سپستان ، که گیاهی است . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به سپستان شود.
تلمبارلغتنامه دهخداتلمبار. [ ] (اِخ ) در ذیل جامع التواریخ رشیدی چ بیانی ص 163، 164، 166، 167 و 169، این کلمه آمده و چنین برم
تلمبارلغتنامه دهخداتلمبار. [ ت ِ ل ِ / ت َ ل َ ] (اِ) بنایی از چوب دارای چند طبقه ولی ارتفاع یک طبقه بیش از نیم ذرع نیست . در فرش هر طبقه برگ توت ریخته کرم ابریشم را روی آنها پرورش میکنند. اصلاً این لفظ اصطلاح اهل گیلان است و اکنون در تهران هم استعمال میشود. (ف