متانةلغتنامه دهخدامتانة. [ م َ ن َ ] (ع ص ، اِ) (از «ت ی ن ») جائی که در آن بسیار درخت انجیر بکارند. یقال ارض متانة؛ ای کثیرالتین . (از اقرب الموارد). جائی که در آن انجیر می روید. (ناظم الاطباء).
متانةلغتنامه دهخدامتانة. [ م َ ن َ ] (ع مص ) درشت اندام و سخت گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). صلب وقوی شدن . (از اقرب الموارد). || درشت و بلند شدن زمین . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || استوار شدن . (المصادر زوزنی ) (ترجمان القرآن جرجانی ص <span class="hl" di
متانةلغتنامه دهخدامتانة. [ م ُ تان ْ ن َ ] (ع مص ) (از «ت ن ن ») قیاس کردن . (از اقرب الموارد). تان بینهما، قیاس و اندازه کرد میان هر دو. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
مثانهلغتنامه دهخدامثانه . [ م َ ن َ / ن ِ ] (ع اِ) آبدان و آن جزء از بدن حیوان که در وی کمیز جمعمی گردد. (ناظم الاطباء). کیسه ٔ بول که در شکم می باشد. (غیاث ). آبگاه . کمیزدان . شاش دان . پیشاب دان . بیت البول . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مثانه به شکل بلوطاس
مثانةلغتنامه دهخدامثانة. [ م َ ن َ ] (ع اِ) آبدان که جای بول و کمیز باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای کمیز اندر شکم . (دهار). کمیزدان . آبدان . (زمخشری ). آبدان و جای بول . (ناظم الاطباء). جایگاه بول از انسان و حیوان . ج ، مَثانات . (از اقرب الموارد). و رجوع به مثانه شود. || جای بچه . (منته
نحلیئیللغتنامه دهخدانحلیئیل . [ ن َ ] (اِخ ) [ بمعنی : وادی الهی ] یکی از منازل بنی اسرائیل است که در میانه ٔ متانه و باموت واقع بود و احتمال میرود که در وادی ارنون که همان زرقاء معین است ، بود. (از قاموس کتاب مقدس ص 876).
درشت انداملغتنامه دهخدادرشت اندام . [ دُ رُ اَ ] (ص مرکب ) که اندامی درشت دارد. که اندام او کلان باشد. درشت بدن . درشت هیکل . جافی . حِضَجْم . خَطلاء. عَشز. عِظْیَر. عُکْبُرة. عِلْکِد. عِلْکِر. عَلْکَز. عَلَنْکَز. غَطْیَر. فدوکس . قَبَعْتَری ̍. قصاقص . قصقاص . کَعْبَرة. کَلِع. مَتن . مَکْنَئِب . حُ
متانتلغتنامه دهخدامتانت . [ م َ ن َ ] (ع اِمص ) استواری و محکمی . (غیاث ). پایداری و برقراری و ثبات قدم و استحکام . (ناظم الاطباء) : ای عزم تو بادی که در متانت بنیاد چو کوه استوار دارد. مسعودسعد (دیوان ص 100</span
درشت شدنلغتنامه دهخدادرشت شدن . [ دُ رُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) زبر شدن . خشن شدن . مقابل نرم و لطیف شدن ، چون : درشت شدن دست از کار. (یادداشت مرحوم دهخدا) : وَاندر گلوش تلخ چو حنظل شودعسل وَاندر برش درشت چو سوهان شود قصب . ناصرخسرو.اخشیشا