متداخللغتنامه دهخدامتداخل . [ م ُ ت َ خ ِ ] (ع ص ) درج کرده و در میان نشانده و در میان دیگری در آورده و یادرآمده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). مأخوذ از تازی ، داخل شده ٔ درهم و درج شده . (ناظم الاطباء).- متداخل شدن ؛ متداخل گردیدن . داخل شدن چیزی در چیزی . د
متدخللغتنامه دهخدامتدخل . [ م ُ ت َ دَخ ْ خ ِ ] (ع ص ) درآینده یا اندک اندک در آینده . (ناظم الاطباء).کسی یا چیزی که اندک اندک درآید. (آنندراج ). متدخل فی الامور؛ کسی که به تکلف دخل کند در کارها. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به تدخل شود. || اجازه خواهنده ٔ در آمدن .
متداخلهلغتنامه دهخدامتداخله . [ م ُ ت َ خ ِ ل َ/ ل ِ ] (ع ص ) مؤنث متداخل و رجوع به متداخل شود.- حمای متداخله ؛ آن است که تب اول ، آخر نشده باشد که دیگری پیدا شود. (بحرالجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تب متداخلهلغتنامه دهخداتب متداخله . [ ت َ ب ِ م ُ ت َ خ ِ ل َ / ل ِ ] (ترکیب وصفی ،اِ مرکب ) حمی متداخله ؛ آن است که تب اول آخر نشده باشد که دیگری پیدا شود. (بحر الجواهر). رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود.
متلاحکلغتنامه دهخدامتلاحک . [ م ُ ت َ ح ِ ] (ع ص )چیز درهم آمده و متداخل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). متداخل بعضی در دیگری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تلاحک شود.
آمیختهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: کمیت خته، مخلوط، ممزوج، مختلط، قاطی، درهم، همزده، متداخل قلب، تقلیبی ترکیبی، مُرکب، متنوع آمیزشی ناخالص▼ آغشته، عجین همنهشت، متداخل، متقاطع مزجی
عریکلغتنامه دهخداعریک . [ ع َ ] (ع ص ) مرد درآمده خلقت . (منتهی الارب ): رجل عریک ؛ مرد متداخل گرداندام . (ناظم الاطباء): رمل عریک ؛ ریگ که قسمتی از آن در قسمتی دیگر متداخل باشد. (از اقرب الموارد).
قصنصعلغتنامه دهخداقصنصع. [ ق َ ص َ ص َ ] (ع ص ) کوتاه بالای درهم اندام . (از منتهی الارب ). قصیر متداخل . (اقرب الموارد).
متداخلهلغتنامه دهخدامتداخله . [ م ُ ت َ خ ِ ل َ/ ل ِ ] (ع ص ) مؤنث متداخل و رجوع به متداخل شود.- حمای متداخله ؛ آن است که تب اول ، آخر نشده باشد که دیگری پیدا شود. (بحرالجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).