متقاربلغتنامه دهخدامتقارب . [ م ُ ت َ رِ ] (ع ص ) با یکدیگر نزدیک گردنده . (آنندراج ). نزدیک و نزدیک به یکدیگر. (ناظم الاطباء).فرهنگستان ایران «همرس » را بجای این کلمه پذیرفته است : و این اقوال متقارب المعنی است . (ابوالفتوح رازی ، یادداشت به خطمرحوم دهخدا). و رجوع به وا
متقاربفرهنگ فارسی عمید۱. نزدیکبههم.۲. (ادبی) در عروض، از بحور شعر که از تکرار سه یا چهاربار فعولن حاصل میشود.
متقاربفرهنگ فارسی معین(مُ تَ رِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - نزدیک شونده ، نزدیک به یکدیگر. 2 - نامِ یکی ازبحور شعر که از هشت فعولن تشکیل شده است .
حرف متقاربلغتنامه دهخداحرف متقارب . [ ح َ ف ِ م ُ ت َ رِ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به حروف متقاربه شود.
متقارب شدنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت ل] متقارب شدن، متمرکز شدن راه کسیرا قطع کردن تمرکز کردن، باریک شدن، باریک بودن رسیدن، احاطه کردن برخورد کردن
متقربلغتنامه دهخدامتقرب . [ م ُ ت َ ق َرْ رِ ](ع ص ) نزدیکی نماینده به چیزی . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که به خدا تقرب می جوید و یا از خدا میترسد. (ناظم الاطباء). نزدیکی جوینده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : یقصدآخذا بامراﷲ فیما یقضی ویمضی متق
متکربلغتنامه دهخدامتکرب . [ م ُ ت َ ک َرْ رِ ] (ع ص ) کرابه چیننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). چیننده ٔ خرمای کرابه . (ناظم الاطباء). رجوع به تکرب شود.
متقاربهلغتنامه دهخدامتقاربه . [ م ُ ت َ رِ ب َ ] (ع ص ) مؤنث متقارب : و ازمنه ٔ متفاوته و متناسبه و حرکات متقاربه و متباعده و مراتب اوتار و مدارج و تراکیب اوزان و الحان نشان کرد. (سندبادنامه ص 65). و رجوع به متقارب معنی اول شود.
حروف متقاربهلغتنامه دهخداحروف متقاربه . [ ح ُ ف ِ م ُ ت َ رِ ب َ / ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دو حرف که از دو مخرج نزدیک بهم باشند، چون «د. س . ش . ض ». (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
حرف متقاربلغتنامه دهخداحرف متقارب . [ ح َ ف ِ م ُ ت َ رِ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به حروف متقاربه شود.
متقارب شدنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت ل] متقارب شدن، متمرکز شدن راه کسیرا قطع کردن تمرکز کردن، باریک شدن، باریک بودن رسیدن، احاطه کردن برخورد کردن
تقاربفرهنگ فارسی معین(تَ رُ) [ ع . ] (مص ل .)1 - به هم نزدیک شدن . 2 - نام یکی از بحور شعر به معنی متقارب .
جمع شدنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نظم جمع شدن، گردهم آمدن، بههمرسیدن، متقارب شدن گرد آمدن، اجتماع کردن، ازدحام کردن
متقاربهلغتنامه دهخدامتقاربه . [ م ُ ت َ رِ ب َ ] (ع ص ) مؤنث متقارب : و ازمنه ٔ متفاوته و متناسبه و حرکات متقاربه و متباعده و مراتب اوتار و مدارج و تراکیب اوزان و الحان نشان کرد. (سندبادنامه ص 65). و رجوع به متقارب معنی اول شود.
متقارب شدنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت ل] متقارب شدن، متمرکز شدن راه کسیرا قطع کردن تمرکز کردن، باریک شدن، باریک بودن رسیدن، احاطه کردن برخورد کردن
حرف متقاربلغتنامه دهخداحرف متقارب . [ ح َ ف ِ م ُ ت َ رِ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به حروف متقاربه شود.