متمکن شدن

مترادف

۱. ثروتمندشدن، دارا شدن، توانگر شدن
۲. مستقر شدن، جای گرفتن
۳. مقیم شدن، متمکن ماندن
۴. توانمند شدن

جست‌وجوی دقیق

متمکن شدن

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. ثروتمندشدن، دارا شدن، توانگر شدن ۲. مستقر شدن، جای گرفتن ۳. مقیم شدن، متمکن ماندن ۴. توانمند شدن

جست‌وجوی هم‌آوا

متمکن

متمکن . [ م ُ ت َ م َک ْ ک ِ ] (ع ص ) جاگیر. (منتهی الارب ). جاگیرنده . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): و خست جبلی در نهادش متمکن . (گلستان ).که نقطه تا متمکن نباشد اندر اصل درست باز نیابد حساب پرگارش . سعدی . |

متمکن

فرهنگ فارسی عمید

۱. کسی که توانایی و مکنت دارد.۲. [قدیمی] جاگرفته؛ جایگیر.

متمکن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

affluent, propertied, well-off, well-to-do

متمکن

فرهنگ فارسی معین

(مُ تَ مَ کِّ) [ ع . ] (اِفا.) جاگرفته ، جایگزین .

متمکن

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. توانگر، ثروتمند، دولتمند، غنی، متمول ≠ مفلس، ندار ۲. ثابت، جایگزین، جایگیر، مقیم ۳. دارایامکان، توانا، قادر

جست‌وجوی متن

دارا

گویش مازنی

دارنده – متمکن

کمل

گویش مازنی

متمکن – سرمایه دار

propertied

دیکشنری انگلیسی به فارسی

دارایی، متمکن، سهام دار، دارای خواص معین

متمکن

لغت‌نامه دهخدا

جایگیر

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. ثابت، مستقر، مقیم ۲. جسیم، دستوپاگیر، متمکن

جست‌وجوی هم‌آغاز

متمکن

لغت‌نامه دهخدا

متمکن

فرهنگ فارسی عمید

۱. کسی که توانایی و مکنت دارد.۲. [قدیمی] جاگرفته؛ جایگیر.

متمکن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

affluent, propertied, well-off, well-to-do

متمکن

فرهنگ فارسی معین

(مُ تَ مَ کِّ) [ ع . ] (اِفا.) جاگرفته ، جایگزین .

متمکن

فرهنگ مترادف و متضاد

جست‌وجوی هم‌قافیه

متمکن

لغت‌نامه دهخدا

نامتمکن

لغت‌نامه دهخدا

نامتمکن .[ م ُ ت َ م َک ْ ک ِ ] (ص مرکب ) متزلزل . نااستوار. که متمکن و استوار و پابرجا و محکم نیست . || ناتوان . کم بضاعت . که صاحب مکنت و ثروت و تمکن نیست .

اسم متمکن

لغت‌نامه دهخدا

اسم متمکن . [ اِ م ِ م ُ ت َ م َ ک ْ ک ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب )اسمی است که آخر آن به اختلاف عوامل متغیر شود و شبیه به مبنی الاصل نباشد. و آن مرادف اسم معرب است . چنین است در جرجانی . (کشاف اصطلاحات الفنون ج 3 ص 7

متمکن

فرهنگ فارسی عمید

۱. کسی که توانایی و مکنت دارد.۲. [قدیمی] جاگرفته؛ جایگیر.

متمکن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

affluent, propertied, well-off, well-to-do

درپیوند

بیشتر بدانید

متمکن شدن

مترادف

جست‌وجوی دقیق

فرهنگ مترادف و متضاد

جست‌وجوی هم‌آوا

لغت‌نامه دهخدا

فرهنگ فارسی عمید

دیکشنری فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی معین

فرهنگ مترادف و متضاد

جست‌وجوی متن

گویش مازنی

گویش مازنی

دیکشنری انگلیسی به فارسی

لغت‌نامه دهخدا

فرهنگ مترادف و متضاد

جست‌وجوی هم‌آغاز

لغت‌نامه دهخدا

فرهنگ فارسی عمید

دیکشنری فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی معین

فرهنگ مترادف و متضاد

جست‌وجوی هم‌قافیه

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

فرهنگ فارسی عمید

دیکشنری فارسی به انگلیسی