متهاونلغتنامه دهخدامتهاون . [ م ُ ت َ وِ ] (ع ص ) سستی کننده . (غیاث ) (آنندراج ). کسی که حقیر می شمارد و غفلت می کند و سبک می گیرد. (ناظم الاطباء) : عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سواره خفته . (گلستان ). به لهو و لعب مشغولند ودر ادای خدمت متهاون . (گلستان ). و
متعاونلغتنامه دهخدامتعاون . [ م ُ ت َ وِ ] (ع ص ) یکدیگر یاری کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هم عهد در معاونت و یاری یکدیگر. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعاون شود.
مطعونلغتنامه دهخدامطعون . [ م َ ] (ع ص ) درخسته به نیزه و مجروح به نیزه . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). سنان و نیزه زده شده . (آنندراج ). جراحت نیزه یافته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || عیب و خواری یا دهانیده شده . (غیاث ) (آنندراج ). مردود و مطرود و نامطبوع و فاسد و بیهوده و عیب دار و
سوارهلغتنامه دهخداسواره . [ س َ رَ / رِ ] (ص ، ق ) مقابل پیاده به معنی سوار : لازم باد بر من زیارت خانه ٔ خدا که میان مکه است سی بار پیاده نه سواره . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).چو پیش عاقلان جانت پی
صالحلغتنامه دهخداصالح . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن عبدالقدوس . از افاضل متکلمین و از وجوه زنادقه است . ابن الندیم وی را در شمار متکلمینی آرد که با ظاهر اسلام در باطن زندیق بودند (ص 473) و گوید: او را پنجاه ورقه شعر است و متهم به زندقه بود. (ابن الندیم ص <span class="
پیادهلغتنامه دهخداپیاده . [ دَ / دِ ] (ص ، ق ، اِ) آنکه با پای راه سپارد نه با ستور و امثال آن . کسی که بی چاروا و امثال آن و با پای خود راه رود. مقابل سوار و سواره . پیاد. (انجمن آرا). مقابل راکب و فارس . بی مرکب . صاحب غیاث اللغات و آنندراج آرند: مرکب از پی