مجاللغتنامه دهخدامجال . [ م َ جال ل ] (ع اِ) ج ِ مَجَلَّة. (منتهی الارب )(اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مجلة شود.
مجاللغتنامه دهخدامجال . [ م ِ ] (ع اِ) ج ِ مَجلَة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). رجوع به مَجلَة شود.
مجاللغتنامه دهخدامجال . [ م َ ] (ع اِ) جولانگاه یعنی میدان . (منتهی الارب ). جای جولان کردن که میدان باشد. (غیاث ) (آنندراج ). موضع جولان . (از ذیل اقرب الموارد). جولانگاه و محل جولان و میدان و عرصه . (ناظم الاطباء). فراخ و تنگ از صفات اوست و با لفظ دادن و دیدن و یافتن و بودن متداول . (آنندرا
مجالدیکشنری عربی به فارسیقلمرو , حوزه , وسعت , نوسان نما , کره , گوي , جسم کروي , فلک , گردون , دايره , محيط , مرتبه , حدود فعاليت , دايره معلومات , احاطه کردن , بصورت کره دراوردن
مجالفرهنگ فارسی عمید۱. فرصت.۲. [قدیمی] محل جولان؛ جای جولان کردن؛ جولانگاه.⟨ مجال دادن: (مصدر لازم) فرصت دادن؛ وقت دادن.⟨ مجال داشتن: (مصدر لازم) وقت داشتن؛ فرصت داشتن.
مزیاللغتنامه دهخدامزیال . [ م ِزْ ] (ع ص ) مرد زیرک پاکیزه خوی . مِزْیَل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || آمیزنده ٔ امور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). راتق و فاتق . (اقرب الموارد). و رجوع به مزیل شود.
مظاللغتنامه دهخدامظال . [ م َ ظال ل ] (ع اِ) ج ِ مظلة [ م ِ ظَل ْ ل َ / م َ ظَل ْ ل َ ] به معنی خیمه ٔ بزرگ و سایبان . (آنندراج ) (از محیط المحیط). رجوع به مظلة شود.- اهل مظال ؛ رواقیون . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مزاللغتنامه دهخدامزال . [ م َ زال ل ] (ع اِ) ج ِ مَزلّة:مزال اقدام ؛ لغزشگاه . پای لَغز. رجوع به مزلة شود.
مجالبلغتنامه دهخدامجالب . [ م َ ل ِ ] (ع اِ) ج ِ مَجلَبَة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به مجلبة شود.
مجالاةلغتنامه دهخدامجالاة. [ م ُ ] (ع مص ) آشکار کردن کار را بر کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مجالحلغتنامه دهخدامجالح . [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) ناقه که در زمستان شیر دهد. ج ، مجالیح . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خصم رویاروی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). ستیزگی و دشمنی کننده . (از ذیل اقرب الموارد). || (اِ) اسد که شیر باشد. (منتهی الارب
مجالحهلغتنامه دهخدامجالحه . [ م ُ ل َ ح َ ] (ع مص ) با هم ترشی و درشتی کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || دشمنی آشکارا نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آشکار کردن کار را بر کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب ال
مجالخلغتنامه دهخدامجالخ . [ م َ ل ِ ] (اِخ ) وادیی است به تهامه . (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).
مجالبلغتنامه دهخدامجالب . [ م َ ل ِ ] (ع اِ) ج ِ مَجلَبَة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به مجلبة شود.
مجال طلبلغتنامه دهخدامجال طلب . [ م َطَ ل َ ] (نف مرکب ) فرصت طلب : و شک نیست که دمنه مجال طلب و مضرب و نمام است . (کلیله و دمنه ).
مجالاةلغتنامه دهخدامجالاة. [ م ُ ] (ع مص ) آشکار کردن کار را بر کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مجال داشتنلغتنامه دهخدامجال داشتن . [ م َ ت َ ] (مص مرکب ) فرصت داشتن و وقت داشتن . (ناظم الاطباء). || قدرت و توانائی داشتن : در قعر بحر محبت چنان غریق بود که مجال دم زدن نداشت . (گلستان ).ستم از کسی است بر من که ضرورت است بردن نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم .
مجال دادنلغتنامه دهخدامجال دادن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) فرصت دادن : به مجرمان در بیگانگی مزن زنهارمجال رخنه به ناموس اتحادمده . طالب آملی (از آنندراج ). || جولانگاه دادن . میدان دادن : بسم از هوا گرفتن که پری
امجاللغتنامه دهخداامجال . [ اِ ] (ع مص ) آبله افتادن و شوخ بستن دست از کار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شوخگین و آبله ناک گردانیدن کار دست را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آبله دار شدن دست بر اثر کار. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
بی مجاللغتنامه دهخدابی مجال . [ م َ ] (ص مرکب ) (از: بی + مجال ) بی فرصت . || بی طاقت و ناتوان . (ناظم الاطباء).
خط مجالturnout 1واژههای مصوب فرهنگستانخط عبور کوتاهی که به یک راه دوخطۀ دوجهته اضافه میشود تا وسایل نقلیۀ کَُندرو بتوانند به آن وارد شوند یا در آنجا توقف کنند تا درنتیجه عبور وسایل نقلیۀ تُندرو امکانپذیر شود