محاسنلغتنامه دهخدامحاسن . [ م َ س ِ ] (اِخ ) ابن عبدالملک بن علی بن نجاالتنوخی الحموی دمشقی صالحی ، مکنی به ابوابراهیم و ملقب به ضیاءالدین فقیه حنبلی و از پارسایان ژنده پوش بود و به فتوی و حدیث پرداخت و مدرسه ٔ ضیائیه ٔ محاسنیه را به دمشق بنا نهاد. در قاسیون دمشق درگذشت و هم بدانجا مدفون شد. (
محاسنلغتنامه دهخدامحاسن . [ م َ س ِ ] (ع اِ) ج ِ حسن برخلاف قیاس ، نیکوئیها و خوبیها. کردارهای نیکو و احسانها. خیرات و زیبائیها. (ناظم الاطباء). مقابل مَساوی : نیکوئیها و معایب و مثالب و محاسن و مناقب پنهان ماند. (تاریخ بیهقی ص 96 چ ادی
محاسنفرهنگ فارسی معین(مَ س ) [ ع . ] (اِ.) جِ حسن . 1 - نیکویی - ها، خوبی ها. 2 - موی صورت ، ریش و سبیل .
خوش محاسنلغتنامه دهخداخوش محاسن .[ خوَش ْ / خُش ْ م َ س ِ ] (ص مرکب ) آنکه ریش نکو دارد. آنکه ریش خوب دارد. آنکه ریش او بصورت او می آید.
ابراهیم بن محاسنلغتنامه دهخداابراهیم بن محاسن . [ اِ م ِ ن ِ ؟ ] (اِخ ) مکنی به ابواسحاق . از مردم قصرقضاعه . شاعر عرب . وفات به بغداد (515 هَ .ق .).
کافور در محاسن کشیدنلغتنامه دهخداکافور در محاسن کشیدن . [ دَ م َ س ِ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از سپید گردانیدن ریش . (آنندراج ) : حرفی بخوان که چون ورق از جهل شد سفیدکافور در محاسن بخت جوان کشید.میرخسروی .
محاسنیلغتنامه دهخدامحاسنی . [ م َ س ِ ] (اِخ ) سلیمان بن احمدبن سلیمان بن اسماعیل (1139 تا 1178 هَ . ق .) شاعر دمشقی مولد و مدفن به نیابت محاکم و امامت و خطابت در جامع اموی دمشق قیام و اقدام داشت و دیوان شعری دارد. (الاعلام زرک
محاسنیلغتنامه دهخدامحاسنی . [ م َ س ِ ] (اِخ ) موسی بن اسعدبن یحیی بن ابی الصفاء متوفی به سال 1173 هَ . ق فاضل دمشقی در ادب و فقه حنفی دستی داشت . در جوانی به قسطنطنیه شد و آنجا در دماغ وی خللی رخ داد و به دمشق بازگشت و بهبود یافت اما در زبانش لکنتی پدید آمد. ت
محاسنیلغتنامه دهخدامحاسنی . [ م َ س ِ ] (اِخ ) محمدبن تاج الدین بن احمد المحاسنی الدمشقی (1012 تا 1072 هَ . ق .) خطیب جامع اموی دمشقی و مردی شاعر بود و تعلیقه ها در حدیث بر صحیح مسلم دارد و نوشته ها که دلالت بر فضل او کند. شیخ
محاسنیلغتنامه دهخدامحاسنی . [ م َ س ِ نی ی ] (ص نسبی ) منسوب است به محاسن که بطنی است . (از انساب سمعانی ).
محاسنةلغتنامه دهخدامحاسنة. [ م ُ س َ ن َ ] (ع مص ) به نیکویی فخر کردن با کسی . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ).
محسنلغتنامه دهخدامحسن . [ م َ س َ ] (ع اِ) واحد محاسن . یکی محاسن . یعنی جای خوب و نیکو از بدن . (منتهی الارب ). رجوع به محاسن شود.
محاسنیلغتنامه دهخدامحاسنی . [ م َ س ِ ] (اِخ ) سلیمان بن احمدبن سلیمان بن اسماعیل (1139 تا 1178 هَ . ق .) شاعر دمشقی مولد و مدفن به نیابت محاکم و امامت و خطابت در جامع اموی دمشق قیام و اقدام داشت و دیوان شعری دارد. (الاعلام زرک
محاسنیلغتنامه دهخدامحاسنی . [ م َ س ِ ] (اِخ ) موسی بن اسعدبن یحیی بن ابی الصفاء متوفی به سال 1173 هَ . ق فاضل دمشقی در ادب و فقه حنفی دستی داشت . در جوانی به قسطنطنیه شد و آنجا در دماغ وی خللی رخ داد و به دمشق بازگشت و بهبود یافت اما در زبانش لکنتی پدید آمد. ت
محاسنیلغتنامه دهخدامحاسنی . [ م َ س ِ ] (اِخ ) محمدبن تاج الدین بن احمد المحاسنی الدمشقی (1012 تا 1072 هَ . ق .) خطیب جامع اموی دمشقی و مردی شاعر بود و تعلیقه ها در حدیث بر صحیح مسلم دارد و نوشته ها که دلالت بر فضل او کند. شیخ
محاسنیلغتنامه دهخدامحاسنی . [ م َ س ِ نی ی ] (ص نسبی ) منسوب است به محاسن که بطنی است . (از انساب سمعانی ).
محاسنةلغتنامه دهخدامحاسنة. [ م ُ س َ ن َ ] (ع مص ) به نیکویی فخر کردن با کسی . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ).
درازمحاسنلغتنامه دهخدادرازمحاسن . [ دِ م َ س ِ ] (ص مرکب ) آنکه محاسنی دراز دارد : معتصم مردی بود سپید... درازمحاسن . (مجمل التواریخ و القصص ).
خوش محاسنلغتنامه دهخداخوش محاسن .[ خوَش ْ / خُش ْ م َ س ِ ] (ص مرکب ) آنکه ریش نکو دارد. آنکه ریش خوب دارد. آنکه ریش او بصورت او می آید.
نیکومحاسنلغتنامه دهخدانیکومحاسن . [ م َس ِ ] (ص مرکب ) خوش ریش . که ریش و محاسنی خوش نما دارد: ابومسلم ... مردی بود کوتاه به لون اسمر و نیکو و شیرین و فراخ پیشانی و نیکومحاسن و درازموی .(مجمل التواریخ ). واثق مردی بود سپید، لون او به زردی زدی ، نیکومحاسن بود. (مجمل التواریخ
ابوالمحاسنلغتنامه دهخداابوالمحاسن . [ اَ بُل ْ م َ س ِ ] (اِخ ) تقی الدین . رجوع به ابن حجة ابوالمحاسن ... شود.