محجللغتنامه دهخدامحجل . [ م ُ ج ِ ] (ع ص ) آنکه بند از دست چپ شتر برداشته بر دست راست وی نهد. (آنندراج ) (از منتهی الارب ). کسی که بند بر دست راست شتر می نهد. (ناظم الاطباء).
محجللغتنامه دهخدامحجل . [ م ُ ح َج ْ ج َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از ماده ٔ حِجل به معنی سپیدی . رجوع به حجل شود: فرس محجل ؛ اسبی که هر چهار دست و پای وی سفید باشد. (منتهی الارب ). اسب سرخ رنگ یا سیاه که هر چهار پای او سفید باشد. (غیاث ). اسبی که چهار دست و پای وی سپید باشد آن را محجل الاربع گویند
محجلفرهنگ فارسی عمید۱. اسبی که دست یا دستوپایش سفید باشد؛ اسب دستوپاسفید.۲. آنکه دستوپایش بر اثر وضو سفید شده است.۳. [مجاز] پاک و پرهیزکار.
محزئللغتنامه دهخدامحزئل . [ م ُ زَ ءِل ل ] (ع ص ) نعت فاعلی از احزیلال . مجتمعشده . گردآمده . (از منتهی الارب ). با هم فراهم شده . (ناظم الاطباء).
مهجللغتنامه دهخدامهجل . [ م َ ج ِ ] (ع اِ) راه زهدان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مهبل . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || راه آب . (منتهی الارب ).
مهجللغتنامه دهخدامهجل . [ م ُ ج ِ ] (ع ص ) آنکه مهمل و بی شبان می گذارد شتران را. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). || آنکه ضایع می کند مال را. (ناظم الاطباء). ضایعنماینده ٔ مال . (آنندراج ). و رجوع به اهجال شود.
مهزللغتنامه دهخدامهزل . [ م ُ هََ زْ زِ ] (ع ص ) لاغرکننده ، مقابل مُسَمِّن . فربه کننده . ج ، مهزلات . (یادداشت مؤلف ) و رجوع به تهزیل شود.
محجلینلغتنامه دهخدامحجلین . [ م ُ ح َج ْ ج َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ محجل (در حالت نصبی و جری ).- قائد الغرالمحجلین ؛ لقبی است علی علیه السلام را، پیشوای گروه سپیدجبهگان ودست و پای سفیدان از کثرت وضو و مسح ، و یا آنکه مأخوذ است از حدیث نبوی که : امتی الغر المحجلون یوم الق
حجیللغتنامه دهخداحجیل . [ ح َ ] (ع ص ) اسب محجل به سه عضو. (منتهی الارب ). اسبی که سه دست و پای وی سفید باشد. (ناظم الاطباء).
محجوللغتنامه دهخدامحجول . [م َ ] (ع ص ) حایل شده . (ناظم الاطباء). || محجل : فرس محجول ؛ اسبی که تحجیل دارد و در دست و پای وی سپیدی باشد. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
خاراشکنلغتنامه دهخداخاراشکن . [ ش َ / ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) سخت محکم . آنکه سنگ خارا بشکند. قوی . بسیار سخت : یکی اسب باید مرا گام زن سم او ز پولاد خاراشکن . فردوسی .حبذا اسبی محجّل مرکبی تازی نژاد
طلقلغتنامه دهخداطلق .[ طَ ] (ع اِ) آهو. ج ، اطلاق . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). || سگ شکاری . || (ص ) ناقه ٔ بر سر خود گذاشته . (منتهی الارب ). شتر غیرمقید.- طلق الوجه ؛ خندان و گشاده روی . (منتهی الارب ). گشاده روی . (مهذب الاسماء). خوشرو. بشاش .- <span
اغرلغتنامه دهخدااغر. [ اَ غ َرر ] (ع ص ، اِ) سپیدپیشانی . (آنندراج ). سپیدروی . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). سفیدروی . (مهذب الاسماء خطی ). || مرد نیکو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نیک مرد. الحسن . (از اقرب الموارد). || کریم افعال . نمایان کردار. الکریم الافعال الواضح
محجلینلغتنامه دهخدامحجلین . [ م ُ ح َج ْ ج َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ محجل (در حالت نصبی و جری ).- قائد الغرالمحجلین ؛ لقبی است علی علیه السلام را، پیشوای گروه سپیدجبهگان ودست و پای سفیدان از کثرت وضو و مسح ، و یا آنکه مأخوذ است از حدیث نبوی که : امتی الغر المحجلون یوم الق
ابومحجللغتنامه دهخداابومحجل . [ اَ م ُ ح َج ْ ج َ ؟ ] (اِخ ) قطن . محدث است و منصوربن ابی الاسود از او روایت کند.