محفهلغتنامه دهخدامحفه . [ م َ / م ِف ْ ف َ ] (ع اِ) محفة. هودج مانند چیزی که کهاران بر دوش برند. (آنندراج ). بارگیر بی قبه . (صراح ). ضد هودج . محافه . تخت روان . کژابه . کجاوه . حِدج . مرکبی زنان را مانند هودج لیکن قبه ندارد. (یادداشت مرحوم دهخدا) <span clas
محفةلغتنامه دهخدامحفة. [ م ِ ح َف ْ ف َ ] (ع اِ) مرکبی است زنان رامانند هودج اما قبه ندارد. (منتهی الارب ). محافة. (ناظم الاطباء). از ادوات سفر است و آن محملی است که دربالای آن قبه ای است و چهار دسته در جلو و عقب دارد وآن را با پارچه های حریر و غیره بپوشانند و آن را برروی دو قاطر و یا دو شتر
محفه دارلغتنامه دهخدامحفه دار. [ م ِ ح َف ْ ف َ ] (نف مرکب ) دارنده ٔ محفه . برنده ٔ محفه : دل کو محفه دارامید است نزد اوست تا چون کشد محفه ٔ ناز استر سخاش . خاقانی .رجوع به محفه شود.
محفه نشینلغتنامه دهخدامحفه نشین . [ م ِ ح َف ْ ف َ ن ِ ] (نف مرکب ) که در محفه قرار گیرد. که در محفه نشیند. رجوع به محفه شود.
معافیلغتنامه دهخدامعافی . [ م ُ فا] (اِخ ) ابن اسماعیل بن حسین بن ابی سنان شیبانی موصلی شافعی مکنی به ابی محمد وملقب به جمال الدین (متوفی به سال 631 هَ .ق ) مفسر، عارف به حدیث و ادب . ولادت و وفات وی در موصل اتفاق افتاد. او راست : «نهایةالبیان فی تفسیر قرآن »،
معافیلغتنامه دهخدامعافی . [ م ُفا ] (اِخ ) ابن عمران ازدی موصلی مکنی به ابومسعود (متوفی به سال 185 هَ . ق .) شیخ جزیره در عصر خویش ویکی از ثقات و حافظان حدیث بود. کتابهایی در سنن و زهد و ادب و جز اینها تألیف کرده است . (از اعلام زرکلی ج <span class="hl" dir="
محفه دارلغتنامه دهخدامحفه دار. [ م ِ ح َف ْ ف َ ] (نف مرکب ) دارنده ٔ محفه . برنده ٔ محفه : دل کو محفه دارامید است نزد اوست تا چون کشد محفه ٔ ناز استر سخاش . خاقانی .رجوع به محفه شود.
محفه نشینلغتنامه دهخدامحفه نشین . [ م ِ ح َف ْ ف َ ن ِ ] (نف مرکب ) که در محفه قرار گیرد. که در محفه نشیند. رجوع به محفه شود.
مزفةلغتنامه دهخدامزفة. [ م ِ زَف ْ ف َ ] (ع اِ) محفة. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب ماده ٔ «زف ف »). محفه ای که عروس را در آن نشانیده به خانه ٔ شوهر برند. (ناظم الاطباء). محفه که عروس را در آن کنند. (آنندراج ).
حداجةلغتنامه دهخداحداجة. [ ح ِ ج َ ] (ع اِ) مرکبی زنان را مانند محفة. (منتهی الارب ). حَدَج . هودج .محفه ٔ زنان . کجاوه . کژابه . || پالان شتر. ج ، حدج و حدائج . (منتهی الارب ). رجوع به حداشه شود.
حدجلغتنامه دهخداحدج . [ ح ِ ] (ع اِ) بار. || مرکبی زنان را مانند محفة. (منتهی الارب ). کژابه . کجاوه . محفه ٔ زنان . هودج . کجاوه ٔ پوشیده . ج ، اَحداج ، حُدوج . (منتهی الارب ). ج ، حدائج . (مهذب الاسماء).
محافهلغتنامه دهخدامحافه . [ م ُ ف َ ] (از ع ، اِ) (مأخوذ از تازی محفة) محفه . (ناظم الاطباء). چیزی است مانند هودج که زنان در آن سوار شوند. صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج اصل کلمه را با فاء مشدد دانسته و نوشته اند «محافه بضم میم بدون تشدید درست نباشد صحیح بتشدید فاء است چرا که این ص
محفه دارلغتنامه دهخدامحفه دار. [ م ِ ح َف ْ ف َ ] (نف مرکب ) دارنده ٔ محفه . برنده ٔ محفه : دل کو محفه دارامید است نزد اوست تا چون کشد محفه ٔ ناز استر سخاش . خاقانی .رجوع به محفه شود.
محفه نشینلغتنامه دهخدامحفه نشین . [ م ِ ح َف ْ ف َ ن ِ ] (نف مرکب ) که در محفه قرار گیرد. که در محفه نشیند. رجوع به محفه شود.