محکوم علیهلغتنامه دهخدامحکوم علیه . [ م َ مُن ْ ع َ ل َی ْه ْ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) آنچه بدو نسبت داده شده باشد. پس اگر قضیه حمیله بود آن را موضوع نامند و اگر قضیه شرطیه بود آن را مقدم خوانند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). چنانکه در ترکیب «زیدٌ قائم ٌ» زید را محکوم ٌعلیه و قائم رامحکوم ٌبه گویند. (
محکوملغتنامه دهخدامحکوم . [ م َ ] (ع ص ) فرموده شده . امرکرده شده . فرمان داده شده . (ناظم الاطباء). فرمان داده . (آنندراج ). مقابل حاکم . حکم کرده شده . || مطیع و فرمانبردار. درزیر فرمان . در زیر حکم . (ناظم الاطباء) : یک نان به دو روز اگر شود حاصل مردوز کوزه ش
معقوملغتنامه دهخدامعقوم . [ م َ ] (ع ص ) پیوند خشک گردیده . || صلب عقیم . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || رجل معقوم ؛ مردی که فرزند نتواند آورد. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به عقیم شود.
محکومفرهنگ فارسی عمید۱. (حقوق) کسی که حکم بر ضرر او صادر شده؛ دادباخته.۲. کسی که مجبور به تحمل وضعیتی است.۳. [مقابلِ حاکم] کسی که به او دستور یا حکم میدهند.۴. کسی که در مناظره یا بحثی مجاب شود.
حملی موجبهلغتنامه دهخداحملی موجبه . [ ح َ لی ِ ج ِ ب َ / ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) در قضیه ٔ حملی چون هر یک از محکوم علیه و محکوم به مفردی اند یا در قوت مفردی ربط میان ایشان بحمل محکوم به بر محکوم علیه بود. چنانکه گویند: زید بصیر است . و این قضیه را حملی موجبه
حملی سالبهلغتنامه دهخداحملی سالبه . [ ح َ لی ِ ل ِ ب َ / ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) در قضیه ٔ حملی چون هر یک از محکوم علیه و محکوم به مفردی اند یا در قوت مفردی اگر رفع ربطحمل محکوم به بر محکوم علیه کنند، و گویند زید بصیر نیست آنرا حملی سالبه خوانند. (اساس الاقتب
محکومیتفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات حکومیت، مجرمیت، نفرین، مجازات، مجازات بدنی، مجازات اعدام قرعه، فال تبعید، حکم اعدام، محکومبه اتاق اعدام، وسیلۀ اعدام محکومعلیه
محکوملغتنامه دهخدامحکوم . [ م َ ] (ع ص ) فرموده شده . امرکرده شده . فرمان داده شده . (ناظم الاطباء). فرمان داده . (آنندراج ). مقابل حاکم . حکم کرده شده . || مطیع و فرمانبردار. درزیر فرمان . در زیر حکم . (ناظم الاطباء) : یک نان به دو روز اگر شود حاصل مردوز کوزه ش
محکومفرهنگ فارسی عمید۱. (حقوق) کسی که حکم بر ضرر او صادر شده؛ دادباخته.۲. کسی که مجبور به تحمل وضعیتی است.۳. [مقابلِ حاکم] کسی که به او دستور یا حکم میدهند.۴. کسی که در مناظره یا بحثی مجاب شود.
محکوملغتنامه دهخدامحکوم . [ م َ ] (ع ص ) فرموده شده . امرکرده شده . فرمان داده شده . (ناظم الاطباء). فرمان داده . (آنندراج ). مقابل حاکم . حکم کرده شده . || مطیع و فرمانبردار. درزیر فرمان . در زیر حکم . (ناظم الاطباء) : یک نان به دو روز اگر شود حاصل مردوز کوزه ش
محکومفرهنگ فارسی عمید۱. (حقوق) کسی که حکم بر ضرر او صادر شده؛ دادباخته.۲. کسی که مجبور به تحمل وضعیتی است.۳. [مقابلِ حاکم] کسی که به او دستور یا حکم میدهند.۴. کسی که در مناظره یا بحثی مجاب شود.