مخلعلغتنامه دهخدامخلع. [ م ُ خ َل ْ ل َ ] (ع ص ) خلعت داده شده . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).- مخلع شدن ؛ به خلعت آراسته شدن : سهام الدوله به خلعت سرداری ، شمشیر مرصع، شرابه مروارید مخلع شد. (سفرنامه ٔ ناصرالدین شاه ، از فرهنگ فارسی م
مخلعلغتنامه دهخدامخلع. [ م ُ خ َل ْ ل َ ] (ع ص ) مرد ضعیف و سست . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مرد مبهوت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || آنکه مس ّ جن داشته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد جن زده و مجنون . (ناظم الاطباء).
مخلعلغتنامه دهخدامخلع. [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) درخت عضاه که برگ برآورد. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خوشه که دانه بندد. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به اخلاع شود.
مخلعفرهنگ فارسی عمید۱. (ادبی) در عروض، ویژگی پایهای که در آن مستفعلن به فعولن تغییر یابد.۲. [قدیمی] خلعتدادهشده.۳. (اسم، صفت) [قدیمی] سست؛ ناتوان.
مخلةلغتنامه دهخدامخلة. [ م ُ خ ِل ْ ل َ ](ع ص ) ارض مخلة؛ زمین خله ناک که در آن گیاه تلخ شورمزه ، نباشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). زمین دارای خلة که در آن گیاه تلخ شورمزه نباشد. (ناظم الاطباء). || ابل مخلة؛ شتران چرنده ٔ علف شیرین . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
مخیلهلغتنامه دهخدامخیله . [ م ُ خ َی ْ ی ِ ل َ / ل ِ ] (ع اِ) خیال و توهم و پندار. (ناظم الاطباء). مخیلة. رجوع به مخیلة شود.- قوه ٔ مخیله ؛ قوه ٔ خیال . (ناظم الاطباء). رجوع به قوه ٔ مخیله شود.
مخیلةلغتنامه دهخدامخیلة. [ م َ ل َ ] (ع مص ) پنداشتن . (زوزنی ). گمان بردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد): خال خیلاً و خیلا و مخیلة. رجوع به خیل شود. (ناظم الاطباء). || (اِمص ) کبر و بزرگ منشی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || سزاواری . (از ناظم ال
مخیلةلغتنامه دهخدامخیلة. [ م ُ خ َی ْ ی َ ل َ ] (ع اِ) جای خیال که دماغ باشد، چرا که دماغ جای خیال است . (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
تخلیعلغتنامه دهخداتخلیع. [ ت َ ] (ع مص ) رها کردن ستور از قید آن . (ذیل اقرب الموارد). || رفتار مرد مُخَلَّعالالیتین . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رفتار مرد مُخَلَّعالالیتین یعنی آنکه هر دو سرینش از هم جدا بود. (ناظم الاطباء). || تفکیک . (اقرب الموارد) (المنجد). || نوعی از تصرفات عروض است . (من
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد پسر محمد ثالث معروف بسلطان احمد خان اول . چهاردهمین از سلاطین عثمانی و نسب او مستقیماً بسیزده واسطه بسلطان عثمان غازی منتهی شود. مولد او به سال 998 هَ . ق . بودو در 1012 پس از