مخیللغتنامه دهخدامخیل . [ م َ ] (ع ص ) (از «خ ی ل ») مرد خال ناک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).روی باخال . (دهار). مرد خال ناک که در بدن وی خال بسیار باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخول شود. || ابر که آن را بارنده پندارند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به ماده ٔ بع
مخیللغتنامه دهخدامخیل . [ م ُ ] (ع ص ) ابر که آماده ٔ باریدن شود. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ابری که آن را بارنده پندارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماده ٔ قبل و مخیلة شود. || (از «خ ول ») سزاوار خیر و نیکوئی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). سزاوارو شا
مخیللغتنامه دهخدامخیل . [ م ُ خ َی ْ ی َ ] (ع اِ) جامه ای که در آن نقش جانور باشد. (از فرهنگ لغات مشکل دیوان البسه ٔ نظام قاری ) : خشیشی و ابیاری او را وزیرحرم نرمدست مخیل مشیر. نظام قاری (دیوان البسه ٔ چ استانبول ص <span class="hl" dir="l
مخیللغتنامه دهخدامخیل . [ م ُ خ َی ْ ی َ ] (ع ص ) پنداشته شده و خیال کرده شده . (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) (از محیط المحیط). فلان یذهب علی المخیل ؛ ای علی غرر من غیر یقین . (تاج العروس ) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || ثوب مخیل ؛ جامه ٔ پاسبان . (مهذب الاسماء).
مخیللغتنامه دهخدامخیل . [ م ُ خ َی ْ ی ِ ] (ع ص ) آنکه می پندارد و خیال می کند و شک می کند و اندیشه می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آنکه تفرس می نماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آنکه می گذارد خیال را در نزدیکی بچه شتر، تا گرگ از آن ب
مخللغتنامه دهخدامخل . [ م ُ خ َل ل ] (ع ص ) (اصطلاح دیوان سپاه ) آن سپاهی است که نامش از دیوان حذف شده و دوباره ثبت نشده است . (مفاتیح العلوم چ بنیاد فرهنگ ص 66).
مخللغتنامه دهخدامخل . [ م ُ ](ع اِ) (اصطلاح علم الحیل ) تخته ٔ گرد یا هشت گوشه ای است که به وسیله ٔ آن اجسام سنگین را به حرکت درمی آورند. شیوه ٔ کار چنین است که زیر جسم سنگینی را که بایدجابجا شود، حفر می کنند و سر مخل را در آن گودال می گذارند، آنگاه سر دیگر را محکم گرفته و جسم سنگین را بلند
مخللغتنامه دهخدامخل . [ م ُ خ ِل ل ] (ع ص ) خلل اندازنده . (آنندراج ).فاسدکننده . ویران کننده . (ناظم الاطباء). اخلال کننده . اطناب ممل چنانکه ایجاز مخل نه از فصاحت باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به اخلال شود. || اضطراب کننده . آشوب کننده . اعتراض کننده و فتنه انگیزاننده . (ناظم الا
مخیلاتلغتنامه دهخدامخیلات . [ م ُ خ َی ْ ی َ ] (ع ص ، اِ) در نزد اهل منطق ؛ مخیلات عبارت است از قضایای مسلمه یا غیرمسلمه ، راست یا دروغ که با تخیل آنها قبض و بسطی در نفس پیدا شود و نفس آدمی از آن متأثر گردد مانند آنکه بگوئی شراب مانند یاقوتی سیال است و یا عسل تلخ و مهوع ، که تخیل اولی سبب رغبت
مخیلتلغتنامه دهخدامخیلت . [ م َ ل َ ] (ع اِ) مخیلة. پندار و خیال : و در اصابت حیلت و تقویت پندار و مخیلت می افزاید. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 93).
مخیلهلغتنامه دهخدامخیله . [ م ُ خ َی ْ ی ِ ل َ / ل ِ ] (ع اِ) خیال و توهم و پندار. (ناظم الاطباء). مخیلة. رجوع به مخیلة شود.- قوه ٔ مخیله ؛ قوه ٔ خیال . (ناظم الاطباء). رجوع به قوه ٔ مخیله شود.
مخیلةلغتنامه دهخدامخیلة. [ م َ ل َ ] (ع مص ) پنداشتن . (زوزنی ). گمان بردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد): خال خیلاً و خیلا و مخیلة. رجوع به خیل شود. (ناظم الاطباء). || (اِمص ) کبر و بزرگ منشی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || سزاواری . (از ناظم ال
مخیلةلغتنامه دهخدامخیلة. [ م ُ خ َی ْ ی َ ل َ ] (ع اِ) جای خیال که دماغ باشد، چرا که دماغ جای خیال است . (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
مخیوللغتنامه دهخدامخیول . [ م َخ ْ ] (ع ص ) مرد خال ناک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). دارای خال . (ناظم الاطباء). رجوع به مَخیل شود.
مسوللغتنامه دهخدامسول . [ م ُ س َوْ وِ ] (ع ص ) اغواکننده . فریبنده . بی راه کننده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، مسولین : و آنچه کرده است از سر تعجیل بوده است به وسوسه ٔ شیطان مسوّل ، و توهّم نفس اماره ٔ مخیل . (سندبادنامه ص 100<
انگیشلغتنامه دهخداانگیش . [ ] (اِ) ظاهراً به معنی انگشت است . (یادداشت مؤلف ) : گر ز حسد قاصدی [حاسدی ؟] به وهم بخواهدتا بنهد بر کمال تو سر انگیش محو شود در جهان چون نقش مخیل هرچه تصور کند خیال بداندیش .سیف اسفرنگی (از یادداشت مؤل
لمعلغتنامه دهخدالمع. [ ل ُ م َ ] (ع اِ) ج ِ لُمْعة . (اقرب الموارد) : توقع از ایام ایشان داشتن به لمع سراب مغرور شدن است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).چون مرا ماهی برآمد با لمعپس چرا باشم غباری را تبع. مولوی .آبگینه هم بداند از غروب <b
محبرلغتنامه دهخدامحبر. [ م ُ ح َب ْ ب َ ] (ع ص ) کسی که بر بدن او نشانه های گزیدگی کیکها باقی باشد. || تیر نیکو تراشیده . || برد محبر؛ چادر منقش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). راه راه . مخطط. برد مخطط. برد مخطط به دو رنگ یا خاصة مخطط به خط سیاه و زرد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
مخیلاتلغتنامه دهخدامخیلات . [ م ُ خ َی ْ ی َ ] (ع ص ، اِ) در نزد اهل منطق ؛ مخیلات عبارت است از قضایای مسلمه یا غیرمسلمه ، راست یا دروغ که با تخیل آنها قبض و بسطی در نفس پیدا شود و نفس آدمی از آن متأثر گردد مانند آنکه بگوئی شراب مانند یاقوتی سیال است و یا عسل تلخ و مهوع ، که تخیل اولی سبب رغبت
مخیلتلغتنامه دهخدامخیلت . [ م َ ل َ ] (ع اِ) مخیلة. پندار و خیال : و در اصابت حیلت و تقویت پندار و مخیلت می افزاید. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 93).
مخیلهلغتنامه دهخدامخیله . [ م ُ خ َی ْ ی ِ ل َ / ل ِ ] (ع اِ) خیال و توهم و پندار. (ناظم الاطباء). مخیلة. رجوع به مخیلة شود.- قوه ٔ مخیله ؛ قوه ٔ خیال . (ناظم الاطباء). رجوع به قوه ٔ مخیله شود.
مخیلةلغتنامه دهخدامخیلة. [ م َ ل َ ] (ع مص ) پنداشتن . (زوزنی ). گمان بردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد): خال خیلاً و خیلا و مخیلة. رجوع به خیل شود. (ناظم الاطباء). || (اِمص ) کبر و بزرگ منشی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || سزاواری . (از ناظم ال
مخیلةلغتنامه دهخدامخیلة. [ م ُ خ َی ْ ی َ ل َ ] (ع اِ) جای خیال که دماغ باشد، چرا که دماغ جای خیال است . (آنندراج ) (از اقرب الموارد).