مداویلغتنامه دهخدامداوی . [ م ُ ] (ع ص ) درمان کننده . تیمارکننده . (ناظم الاطباء). معالج : و باز آن را به خصال محمود... با مقام اعتدال آرد چنانک مداوی حاذق در دفع امراض مذمه . (جهانگشای جوینی ).
مداویلغتنامه دهخدامداوی . [ م ُ وا ] (ع ص ) دواکرده شده . درمان کرده شده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). تیمارشده . علاج شده . || آنکه از کسی درمان می خواهد. (ناظم الاطباء).
مضاویلغتنامه دهخدامضاوی . [ م َ ] (ع اِ) پنجره ای قفس مانند. (ناظم الاطباء). ج ِ مضوی . روشن . (یادداشت مؤلف ): رواشن (ج ِ روشن = روزن بمعنی پنجره و سوراخ ، شباک است ). در صورتیکه از عبارت ابن بیطار در معنی مضاوی : «طلق ، حجر براق یتحلل اذا دق الی طاقات صغار دقاق ، و یعمل منه مضاوی للحمامات ف
بُز دِ مِیدوو بِچِه یِش دِ دِگدووگویش گنابادی یک ضرب المثل گنابادی میباشد و کنایه از این است که مادر سرگرم کارهای خودش است و توجهی به بچه ندارد و نمیداند بچه هایش چکار میکنند و چه خطراتی بچه یا بچه ها را تهدید میکند. بز در بیرون و بچه اش در اتاقک طبخ غذا در غذاپزی های قدیمی (دِگْدو).کنایه از این است که در شرایط اضطراری و اتفاقات مهم در زندگی بی
مداحلغتنامه دهخدامداح . [ م ُدْ دا ] (ع ص ، اِ) ج ِ مادح ، و کان ابوالشیص من مداح الرشید. (ابن خلکان از یادداشت مؤلف ).
مداحلغتنامه دهخدامداح . [ م َدْ دا ] (ع ص )ستاینده . (مهذب الاسماء). ستایشگر. (آنندراج ). آفرین سرا. آفرین سرای . بسیار ستاینده . بسیار ستایش کننده . (یادداشت مؤلف ). مدیحه گو. مدحتگر. مدح کننده . که فضایل و محاسن ممدوح را بیان کند و برشمارد : آنکه چون مداح او نام
مصلحاتلغتنامه دهخدامصلحات . [ م ُ ل ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مصلحة. داروها که زیان داروی دیگر دفع کنند : چنانکه مداوی حاذق در دفع امراض مذمومه محموده در مسهلات به کار دارد و باز آن را مصلحات واجب داند. (تاریخ جهانگشای جوینی ). و رجوع به مُصْلِح شود.
سحنونلغتنامه دهخداسحنون . [ س َ ] (اِخ ) ابن عثمان بن سلیمان بن احمدبن ابی بکر مداوی . قبر او در بنی وعزان که قبیله ای است بنواحی و نشریس و مشهور است و زائران از پی تحصیل برکت نور او بزیارت او روند. او در قرن یازدهم هجری بسر میبرد و در ملیانه فقه آموخت . او راست : مفید المحتاج علی المنظومة الم