مدبرلغتنامه دهخدامدبر. [ م ُ ب َ ] (ع ص ) پشت داده شده ؛ یعنی کسی که دولت و بخت او را پشت داده باشد؛ یعنی برگشته باشد. (از غیاث اللغات ). بخت برگشته . بدبخت . نامقبل . نعت مفعولی است از ادبار. رجوع به ادبار شود : زندگانی سلطان دراز باد هرگز به خواطر کسی نگذشته بود از ا
مدبرلغتنامه دهخدامدبر. [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) پشت دهنده و سپس رونده . (آنندراج ). پس رونده . (فرهنگ خطی ). عقب رونده . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه پشت می دهد سپس می رود. (ناظم الاطباء). || نافرمانی کننده . عاصی . (فرهنگ فارسی معین ): ادبر الامر؛ ولی لفساد، ادبر الرجل ، ولی ، فهو مدبر. (از متن اللغة
مدبرلغتنامه دهخدامدبر. [ م ُ دَب ْ ب َ ] (ع ص ) پرورده شده . || تدبیرکرده شده . || بنده ای که پس از مرگ صاحب خود آزاده شود. (غیاث اللغات ). آن بنده که به موت خداوند آزاد گردد. (دستورالاخوان ). آنکه به مرگ خواجه آزاد شود. (مهذب الاسماء). بنده ای که از پس صاحبش آزاد شود، که آزادیش متعلق به مرگ
مدبرلغتنامه دهخدامدبر. [ م ُ دَب ْ ب ِ ] (ع ص ) تدبیرکننده . صاحب تدبیر. (غیاث اللغات ). چاره گر. تدبیرگر. (یادداشت مؤلف ). کارگردان . ناظم امور. کارگزار. کارساز. نعت فاعلی است از تدبیر. رجوع به تدبیر شود : مدبری که سنگ منجنیق رابدارد اندرین هوا دهای او. <
مذبرلغتنامه دهخدامذبر. [ م ُ ذَب ْ ب َ ] (ع ص ) ثوب مذبر؛ جامه ٔ آراسته و منقش . (منتهی الارب ). مُنَمْنَم . (متن اللغة) (اقرب الموارد). جامه ٔ نگارین . (یادداشت مؤلف ).
مذبرلغتنامه دهخدامذبر. [ م ُ ذَب ْ ب ِ ] (ع ص ) نویسنده .(آنندراج ). نعت است از تذبیر. رجوع به تذبیر شود.
مضبرلغتنامه دهخدامضبر. [ م ُ ض َب ْ ب َ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اسد. (اقرب الموارد). || (ص ) جمل مضبر؛ شتر استوارخلقت آکنده گوشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || رجل مضبر؛ مردی محکم . (مهذب الاسماء).
هفت مدبرلغتنامه دهخداهفت مدبر. [ هََ م ُ دَب ْ ب ِ ] (اِ مرکب ) سبعه ٔ سیاره است که آنها را در زندگی آدمی مؤثر میدانسته اند : ای هفت مدبر که در این پرده سراییدتا چند چو افتید دگرباره برآیید؟ناصرخسرو.
مدبریلغتنامه دهخدامدبری . [ م ُ ب َ ] (حامص ) مدبر بودن . نامقبل بودن . بدبختی . شوربختی : نشان مدبریت این بس که هرگزچو عباسی نشوئی طیلسانت . ناصرخسرو.تنگدستی را همی گر مدبری خوانی ز جهل وای از آن اقبال تو وی مرحبا زین مدبری .<b
مدبراتلغتنامه دهخدامدبرات . [ م ُ دَب ْ ب ِ ] (ع ص ، اِ) تدبیرکنندگان . چاره گران . ج ِ مدبرة. رجوع به مدبر و مدبرة شود. || فرشتگان و قوا. (از ناظم الاطباء). فرشتگانی که از آسمان فرودآیند. (فرهنگ خطی ). || در فلسفه ٔ اشراق ، نفوس فلکیه و انسیه . (فرهنگ علوم عقلی ). رجوع به حکمت اشراق ص <span cl
مدبررویلغتنامه دهخدامدبرروی . [ م ُ ب َ ] (ص مرکب ) بددیدار. بدروی . که دیدارش نحس و نامبارک است : مدبرروی پلیدجامه و ترشروی مباش . (منتخب قابوسنامه ص 216).
مدبرةلغتنامه دهخدامدبرة. [ م ُ دَب ْ ب ِ رَ ] (ع ص ) تأنیث مُدَبِّر است . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مدبر شود.
مدبریلغتنامه دهخدامدبری . [ م ُ دَب ْ ب ِ ] (حامص ) تدبیر. رای زنی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مُدَبِّر شود.
مدبریلغتنامه دهخدامدبری . [ م ُ ب َ ] (حامص ) مدبر بودن . نامقبل بودن . بدبختی . شوربختی : نشان مدبریت این بس که هرگزچو عباسی نشوئی طیلسانت . ناصرخسرو.تنگدستی را همی گر مدبری خوانی ز جهل وای از آن اقبال تو وی مرحبا زین مدبری .<b
مدبراتلغتنامه دهخدامدبرات . [ م ُ دَب ْ ب ِ ] (ع ص ، اِ) تدبیرکنندگان . چاره گران . ج ِ مدبرة. رجوع به مدبر و مدبرة شود. || فرشتگان و قوا. (از ناظم الاطباء). فرشتگانی که از آسمان فرودآیند. (فرهنگ خطی ). || در فلسفه ٔ اشراق ، نفوس فلکیه و انسیه . (فرهنگ علوم عقلی ). رجوع به حکمت اشراق ص <span cl
مدبررویلغتنامه دهخدامدبرروی . [ م ُ ب َ ] (ص مرکب ) بددیدار. بدروی . که دیدارش نحس و نامبارک است : مدبرروی پلیدجامه و ترشروی مباش . (منتخب قابوسنامه ص 216).
مدبرةلغتنامه دهخدامدبرة. [ م ُ دَب ْ ب ِ رَ ] (ع ص ) تأنیث مُدَبِّر است . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مدبر شود.
مدبریلغتنامه دهخدامدبری . [ م ُ دَب ْ ب ِ ] (حامص ) تدبیر. رای زنی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مُدَبِّر شود.
خبث الحدید مدبرلغتنامه دهخداخبث الحدید مدبر. [ خ َ ب َ ثُل ْ ح َ دِ م ُدْ دَ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آهن را سرخ کنند در کوره و در آب فرو برند و تا هفت بار این عمل تکرار کنند. (یادداشت بخط مؤلف ).
ابوالمدبرلغتنامه دهخداابوالمدبر. [ اَ بُل ْ م ُ ب ِ ] (اِخ ) کنیتی که اصحاب عدل به سلام قاری ابوالمنذر میدادند.
هفت مدبرلغتنامه دهخداهفت مدبر. [ هََ م ُ دَب ْ ب ِ ] (اِ مرکب ) سبعه ٔ سیاره است که آنها را در زندگی آدمی مؤثر میدانسته اند : ای هفت مدبر که در این پرده سراییدتا چند چو افتید دگرباره برآیید؟ناصرخسرو.
ابراهیم بن مدبرلغتنامه دهخداابراهیم بن مدبر. [اِ م ِ ن ِ ؟ ] (اِخ ) ابواسحاق . از مشاهیر شعرا و مترسلین عراق در زمان متوکل خلیفه ٔ عباسی . صاحب قدر و منزلتی بزرگ بود، و در آخر بسعایت بعض اکابر محبوس گردید. او با زنی شاعره و ادیبه عریب نام مشاعره و معاشقه داشته است . و ابن الندیم گوید او شاعری مقل است .<