مدخوللغتنامه دهخدامدخول . [ م َ ] (ع ص ) درآورده شده . (آنندراج ). داخل کرده و درآمده . داخل شده . (ناظم الاطباء). نعت مفعولی است . رجوع به دخول شود. || (اِ) جائی که چیزی در آن داخل شده شود. (فرهنگ فارسی معین ). مقابل داخل . || دخل . درآمد. عایدی . ج ، مداخیل . (یادداشت مؤلف ). فایده . منفعت
مدخولفرهنگ فارسی عمید۱. جایی یا چیزی که چیز دیگر در آن داخل شده.۲. [قدیمی] لاغر.۳. [قدیمی] کسی که فساد و تباهی در عقل یا جسم او راه یافته باشد.
مدخولفرهنگ فارسی معین(مَ) [ ع . ] 1 - (اِمف .) داخل شده ، درآورده شده . 2 - (اِ.) جایی که چیزی در آن داخل شده باشد. 3 - (ص .) کسی که در عقل وی فساد بود. 4 - لاغر. ج . مدخولین .
مدخللغتنامه دهخدامدخل . [ م َ خ َ ] (ع اِ) درون شو. جای درآمدن . راه درآمدن . موضع دخول . (یادداشت مؤلف ). راه دخول . محل دخول . مقابل مخرج : خرد به جنب تو خواندآفتاب را مدخل بدانچه دست و دلت بود جود را مدخل .عثمان مختاری (از فرهنگ فارسی
مدخللغتنامه دهخدامدخل . [ م ُ خ َ ] (ع اِ) جای درآوردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 87). جای دخل کردن . (غیاث اللغات ). || (مص ) ادخال ، مقابل اخراج . (از متن اللغة). داخل گردانیدن . (از اقرب الموارد). درآوردن کسی را. (منتهی الارب ). || (ص ) داخل کرده شده . (غی
مدخللغتنامه دهخدامدخل . [ م ُ خ ِ ] (ع ص ) آنکه داخل می کند و درمی آورد و درج می کند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادخال . رجوع به ادخال شود.
مدخللغتنامه دهخدامدخل . [ م ُ دَخ ْ خ َ ] (ع اِ) موضع دخول و درآمد. (ناظم الاطباء). جای درآمدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 87). || شبه غار که در آن داخل شوند. (از متن اللغة).
مدخولهلغتنامه دهخدامدخوله . [ م َ ل َ / ل ِ] (ع ص ) مدخولة. زن شوی دیده . که شوی با او هم بستر شود. زن که شوی با او بخفته است . (یادداشت مؤلف ). زن دوشیزگی ربوده و شوی دیده . ضد باکره . (ناظم الاطباء).
مدخولةلغتنامه دهخدامدخولة. [ م َ ل َ ] (ع ص ) نخلة مدخولة؛ خرمابن میان پوسیده . (منتهی الارب )؛ عفنةالجوف . (متن اللغة)(از اقرب الموارد). || امراءة مدخولة؛ زن شوی دیده . (منتهی الارب ) (صراح ). رجوع به مدخوله شود.
جارفرهنگ فارسی معین(رّ) [ ع . ] (اِفا.) جر دهنده ، حرفی که مدخول خود را جر دهد. مدخول را مجرور گویند و مجموع را جار و مجرور.
جار و مجرورلغتنامه دهخداجار و مجرور. [ جارْ رُ م َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) ادات جر و مدخول آن را گویند. در نحو حروفی که مدخول خود را جر دهند جار و مدخول آنها را مجرور گویند و مجموع را جار و مجرور نامند.
مداخیللغتنامه دهخدامداخیل . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مدخول . به معنی درآمدها و عایدی ها، همان است که در فارسی مداخل شده است . (از یادداشتهای مؤلف ).
مدغمسلغتنامه دهخدامدغمس . [ م ُ دَ م َ ] (ع ص ) مستور. (از متن اللغة) (اقرب الموارد). مدغمش . (اقرب الموارد). || فاسد مدخول . حسب فاسد و ناخالص . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
هم رساواژهنامه آزادهم . [ هََ ] (حرف ربط، ق) به معنی نیز که به عربی ایضاً گویند. (برهان ). لفظ فارسی است مرادف نیز. لفظ «هم» بر لفظی داخل می شود که آن لفظ محمول به مواطات بر مدخول باشد، مثلاً «همراز» گویند به معنی دو کس که رازدار یکدیگر باشند. رسا. [ رَ ] (نف ) رسنده. (ناظم الاطباء). رسنده به چیزی. (آنندراج ). واصل. (
مدخولهلغتنامه دهخدامدخوله . [ م َ ل َ / ل ِ] (ع ص ) مدخولة. زن شوی دیده . که شوی با او هم بستر شود. زن که شوی با او بخفته است . (یادداشت مؤلف ). زن دوشیزگی ربوده و شوی دیده . ضد باکره . (ناظم الاطباء).
مدخولةلغتنامه دهخدامدخولة. [ م َ ل َ ] (ع ص ) نخلة مدخولة؛ خرمابن میان پوسیده . (منتهی الارب )؛ عفنةالجوف . (متن اللغة)(از اقرب الموارد). || امراءة مدخولة؛ زن شوی دیده . (منتهی الارب ) (صراح ). رجوع به مدخوله شود.