مدرلغتنامه دهخدامدر. [ م ُ دِرر ] (ع ص ) زنی که سخت می گرداند دوک را بنحوی که گویا از حرکت بازایستاده . (ناظم الاطباء). زن ریسنده ای که دوک نخ ریسی را با چنان شدتی می چرخاند که به نظر ساکن می نماید. مدرة. (از متن اللغة). || ناقه ٔ بسیارشیردهنده . (آنندراج ): أدرت الناقه ؛ در لبنها، فهی مدر.
مدرلغتنامه دهخدامدر. [ م ُ دِرر / م ُ دِ ] (ع ص ) جاری کننده ٔ بول . (غیاث اللغات ). هر چیزی که گمیز راند و ادرار آورد. (ناظم الاطباء). مایه ٔ ادرار. هر دارو که تری و رطوبت راند. دارو که آب براند: مدر بول ، مدر طمث ، مدر حیض . (یادداشت مؤلف ). آنچه اخراج ما
مدرلغتنامه دهخدامدر. [ م َ ] (ع مص ) به گل کردن . (تاج المصادر بیهقی ). به گل بیندودن . (زوزنی ). گل اندودن مکان را. (از منتهی الارب ). گل کاری کردن . (یادداشت مؤلف ). جائی را گل اندود کردن . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || به کلوخ فراز کردن سوراخ و درز سنگهای حوض را. (از منتهی الارب )
مدرلغتنامه دهخدامدر. [ م َ دَ ] (ع مص ) کلان شکم گردیدن . (از منتهی الارب )(از اقرب الموارد). برآمده پهلو و کلان شکم گردیدن . (ازناظم الاطباء) (از متن اللغة). شکم گنده شدن . فهو أمدر و هی مدراء. (از متن اللغة). || (اِمص ) کلانی شکم . (منتهی الارب ). ضخم البطن . (متن اللغة). رجوع به معنی قبل
مدرفرهنگ فارسی عمید۱. کلوخ؛ گِل: ◻︎ بر سر دیوار هر کاو تشنهتر / زودتر برمیکَند خشت و مدر (مولوی: ۲۳۷).۲. ده؛ روستا.
مدیرلغتنامه دهخدامدیر. [ م ُ ] (ع ص ) (از «د و ر») گرداننده . آنکه می گرداند. دوردهنده . (یادداشت مؤلف ). نعت فاعلی است از اداره . رجوع به اداره شود. || در تداول ، اداره کننده . کسی که کاری را اداره می کند. مباشر. رئیس . (از ناظم الاطباء). سرکار. کارگردان . (یادداشت مؤلف ). اداره کننده ٔ کا
مذئرلغتنامه دهخدامذئر. [ م ُ ءِ ] (ع ص ) در خشم آورنده و ترساننده . (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از اذئار. رجوع به اذئار شود. || حریص و دلیرگرداننده و برآغالنده . (از ناظم الاطباء). رجوع به اذئار شود.
مذرلغتنامه دهخدامذر. [ م َذَ ] (ع مص ) تباه گردیدن و فاسد و گندیده شدن . گویند: مذرت البیضه ، مذرت الجوزة. فهی مذرة. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || شوریدن و تباه شدن . گویند: مذرت نفسه مذرت معدته ، فهی مذرة. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || از ات
مدرسلغتنامه دهخدامدرس . [ م َ رَ ] (اِخ ) از ایالات جنوبی هندوستان است . مرکز آن بندری است به همین نام با قریب دو میلیون نفر جمعیت . جمعیت ایالت مدرس بیش از 43 میلیون نفر است .
مدرعةلغتنامه دهخدامدرعة. [ م ِ رَ ع َ ] (ع اِ) جبه ٔ پشمین . (دستورالاخوان ). جامه ای است ، ولایکون الا من صوف . (منتهی الارب ). دراعة. (اقرب الموارد). ج ، مَدارِع . || صفه ٔ پالان که سر پیش پالان و سر پس پالان از آن نمایان باشد. (منتهی الارب ). || جامه ٔ کتانی که احبار و علمای یهود پوشند. (از
مدربخلغتنامه دهخدامدربخ . [ م ُ دَ ب ِ ] (ع ص ) کبوتر ماده که بر نر تن دردهد و رام گردد برای سفاد. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة). نعت فاعلی است ازدربخة. رجوع به دربخة شود. || مرد پشت خم کرده و فروتن . (ناظم الاطباء): دربخ الرجل ؛ طأطاء رأسه و بسط ظهره . (از متن اللغة). رجوع به
مدراءلغتنامه دهخدامدراء. [ م َ ] (ع ص ) تأنیث اَمْدَر. (متن اللغة) (اقرب الموارد). رجوع به امدر شود. || زن کلان شکم . (منتهی الارب ). تأنیث امدر است به معنی شکم گنده و برآمده اشکم . رجوع به امدر ونیز رجوع به مَدَر شود. || (اِ) کفتار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ضبع. (اقرب الموارد). کفتارش
مدرسلغتنامه دهخدامدرس . [ م َ رَ ] (اِخ ) از ایالات جنوبی هندوستان است . مرکز آن بندری است به همین نام با قریب دو میلیون نفر جمعیت . جمعیت ایالت مدرس بیش از 43 میلیون نفر است .
مدرعةلغتنامه دهخدامدرعة. [ م ِ رَ ع َ ] (ع اِ) جبه ٔ پشمین . (دستورالاخوان ). جامه ای است ، ولایکون الا من صوف . (منتهی الارب ). دراعة. (اقرب الموارد). ج ، مَدارِع . || صفه ٔ پالان که سر پیش پالان و سر پس پالان از آن نمایان باشد. (منتهی الارب ). || جامه ٔ کتانی که احبار و علمای یهود پوشند. (از
مدربخلغتنامه دهخدامدربخ . [ م ُ دَ ب ِ ] (ع ص ) کبوتر ماده که بر نر تن دردهد و رام گردد برای سفاد. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة). نعت فاعلی است ازدربخة. رجوع به دربخة شود. || مرد پشت خم کرده و فروتن . (ناظم الاطباء): دربخ الرجل ؛ طأطاء رأسه و بسط ظهره . (از متن اللغة). رجوع به
مدراءلغتنامه دهخدامدراء. [ م َ ] (ع ص ) تأنیث اَمْدَر. (متن اللغة) (اقرب الموارد). رجوع به امدر شود. || زن کلان شکم . (منتهی الارب ). تأنیث امدر است به معنی شکم گنده و برآمده اشکم . رجوع به امدر ونیز رجوع به مَدَر شود. || (اِ) کفتار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ضبع. (اقرب الموارد). کفتارش
جمدرلغتنامه دهخداجمدر. [ ج َ دَ ] (اِ) سلاحی است که آنرادر هندوستان کتار گویند بر وزن قطار و اصل آن جنب در است یعنی پهلوشکاف و بهندی یعنی دندان عزرائیل . (برهان ). در حاشیه ٔ چک آمده : «معنی این لفظ که بهندی دندان عزرائیل می نویسد غلطاست ، زیرا که به هندی جمدهر مختصر جمدهار است و جم بمعنی عزر
لون سمدرلغتنامه دهخدالون سمدر. [ ل َ وَ ن َ س َ م َ دَ ] (اِخ ) لون . نام مسموع از السنه ٔ هند که بر یکی از دریاهای ششگانه اطلاق شده . و رجوع به لَوَن شود. (ماللهند بیرونی ص 117).
ملهمدرلغتنامه دهخداملهمدر. [ م ُ هََ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان افشار است که در بخش اسدآباد شهرستان همدان واقع است و 622 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
ممدرلغتنامه دهخداممدر. [ م ُ م َدْ دَ ] (ع ِ ص ) شتر فربه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || گل اندود. (ناظم الاطباء).