مدغملغتنامه دهخدامدغم . [ م ُ غ َ ] (ع ص ) پیوسته .درهم درج کرده . پوشیده . (غیاث اللغات ). در دیگری فروشده . (یادداشت مؤلف ). مضمر. مندرج . ادغام شده . نعت مفعولی است از ادغام . رجوع به ادغام شود : عدل او قولی است کاین گیتی بدو در مدغم است فضل او لفظی است کای
مدغملغتنامه دهخدامدغم . [ م ُ غ ِ ] (ع ص ) ادغام کننده . (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادغام . رجوع به ادغام شود. || کسی که لقمه را بی خاییدن فروبرد بترس اینکه دیگران در طعام بر او سبقت گیرند. (آنندراج ) (از متن اللغة). رجوع به ادغام شود. || گرمی و سردی فراگیرنده کسی را. (آنندراج ): ادغم ا
مدغمفرهنگ فارسی عمید۱. (ادبی) حرفی که در حرف دیگر درآمده و یکی شده باشد؛ ادغامشده.۲. (صفت) [قدیمی] درهم پیوسته؛ یکیشده.۳. (صفت) [قدیمی] استوار؛ محکم.
مدغمفرهنگ فارسی معین(مُ غَ) [ ع . ] (اِمف .) ادغام شده ، حرفی که در حرف دیگر همجنس یا قریب المخرج داخل شود و یک حرف مشدد تلفظ گردد. مثلاً دال در «مدت ».
مدغمرلغتنامه دهخدامدغمر. [ م ُ دَ م َ ] (ع ص ) پنهان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خفی . (اقرب الموارد) (متن اللغة). || رجل مدغمرالخلق ؛ لیس بصافیه . (اقرب الموارد). بدخلق و شرس . (از متن اللغة).
مدغمسلغتنامه دهخدامدغمس . [ م ُ دَ م َ ] (ع ص ) مستور. (از متن اللغة) (اقرب الموارد). مدغمش . (اقرب الموارد). || فاسد مدخول . حسب فاسد و ناخالص . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
مدغمشلغتنامه دهخدامدغمش . [ م ُ دَ م ِ ] (ع ص ) شتاب کننده در رفتار. (آنندراج ). نعت فاعلی است از دغمشة، به معنی شتاب کردن در مشی و رفتن . رجوع به دغمشة شود.
ادغاملغتنامه دهخداادغام . [ اِدْ دِ] (ع مص ) اِدْغام . مدغم شدن حرفی در حرفی . (زوزنی ).درآوردن حرفی را در حرفی یعنی دو حرف را در یکبار بتلفظ درآوردن . (منتهی الارب ). دربردن حرفی در حرفی .
آب خضرلغتنامه دهخداآب خضر. [ ب ِ خ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آب زندگانی ، و مجازاً علم لدنّی . (برهان ) : در کلک تو سرّ غیب مضمردر لفظ تو آب خضر مدغم .کمال الدین اصفهانی .
درآوردهلغتنامه دهخدادرآورده . [ دَ وَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) داخل کرده شده . واردشده . سپوخته . || جای و قرار داده شده : مدثر؛ جامه در سر درآورده . || مدغم . || خارج شده . || پایین آورده . || پی هم شده : مردف ؛ از پی درآورده . || درهم کرده شده : مشبک ؛ انگشتان و
حرففرهنگ فارسی طیفیمقوله: رسانۀ ارتباط . وسیلۀ انتقال اندیشه حرف، جزء الفبا، علامت، نماد، نگارش الفبا، ابجد هیروگلیف، خط میخی، خط فارسی، خطاطی حرف چسبیده هجی اِعراب، اعلال عددنویسی صدای حرف: انفجاری، انسدادی، صدادار، صامت، مدغم
مروذلغتنامه دهخدامروذ. [ م َرْ رو ] (اِخ ) مدغم مروالروذ است و جمیع اهل خراسان آن را چنین تلفظ کنند. (از معجم البلدان ). رجوع به مروالرود شود. این نام در شعر ذیل از سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 325) به تخفیف راء آمده است : غم نباشدبی
مدغمرلغتنامه دهخدامدغمر. [ م ُ دَ م َ ] (ع ص ) پنهان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خفی . (اقرب الموارد) (متن اللغة). || رجل مدغمرالخلق ؛ لیس بصافیه . (اقرب الموارد). بدخلق و شرس . (از متن اللغة).
مدغمسلغتنامه دهخدامدغمس . [ م ُ دَ م َ ] (ع ص ) مستور. (از متن اللغة) (اقرب الموارد). مدغمش . (اقرب الموارد). || فاسد مدخول . حسب فاسد و ناخالص . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
مدغمشلغتنامه دهخدامدغمش . [ م ُ دَ م ِ ] (ع ص ) شتاب کننده در رفتار. (آنندراج ). نعت فاعلی است از دغمشة، به معنی شتاب کردن در مشی و رفتن . رجوع به دغمشة شود.