مرادفلغتنامه دهخدامرادف . [ م ُ دَ ] (ع ص ) ردیف شده . پس روشده . (ناظم الاطباء). نعت مفعولی است از مرادفة. رجوع به مرادفة شود.
مرادفلغتنامه دهخدامرادف . [ م ُ دِ ] (ع ص ) در پی کسی نشیننده . (غیاث اللغات ). کسی که پشت سردیگری سوار مرکبی باشد. آنچه که در ردیف یا عقب چیزی آید. (فرهنگ فارسی معین ). در پس کسی نشیننده و هم ردیف . (ناظم الاطباء). || لفظی که با لفظ دیگر در معنی شریک باشد. (از غیاث اللغات ). مرادف بر خلاف مشت
مرادففرهنگ فارسی عمید۱. مانند هم؛ یکسان.۲. چیزی که عقب چیز دیگر و در ردیف او باشد؛ همردیف.۳. (ادبی) = مترادف
مردفلغتنامه دهخدامردف . [ م ُ دَ ] (ع ص ) ردف دار.- قافیه ٔ مردف ؛ آن قافیه که دارای حروف ردف باشد و ردف عبارت است از الف یا واو یا یائی که پیش از حرف روی آید، مثلاً مار، بار؛ عور، نور؛ سیر، شیر. که نوع اول را مردف به الف و نوع دوم را مردف به واو و نوع آخر را مردف
مردفلغتنامه دهخدامردف . [ م ُ دِ ] (ع ص ) پس روی کننده . در پی کسی رونده . (آنندراج ). کسی که دیگری را در پس خود می نشاند. (ناظم الاطباء). أردفه ؛ رکب خلفه ، و هو مُردَف . (متن اللغة). و رجوع به ارداف شود.
مردفلغتنامه دهخدامردف . [ م ُ رَدْ دَ ] (ع ص ) ردیف آورده شده .- شعر مردف ؛ شعری که دارای ردیف باشد و ردیف یک یا چند کلمه است که پس از قافیه در آخر هر بیت تکرار شود، مانند کلمه ٔ «می بینم » درآخر مصراعهای اول و مصراعهای زوج این غزل حافظ:در خرابات مغان نور خدا
مرضولغتنامه دهخدامرضو. [ م َ ض ُوو ] (ع ص ) نعت مفعولی است از مصدر رضا، با باز گرداندن واو به اصل خود. خوش و پسندیده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مَرضی . و رجوع به مرضی شود.
مرادفتلغتنامه دهخدامرادفت . [ م ُ دَ / دِ ف َ ] (از ع اِمص ) مرادفة. هم ردیفی . در ردیف کسی قرار گرفتن . رجوع به مرادفة شود.
مرادفةلغتنامه دهخدامرادفة. [ م ُ دَ ف َ ] (ع مص ) ردیف شدن کسی را. (زوزنی ). ردیف کسی سوار شدن . برترک اسب کسی نشستن . (فرهنگ فارسی معین ). || از پس کسی رفتن پیوسته . (فرهنگ فارسی معین ). || کسی را یاری دادن . (زوزنی ، از یادداشت مؤلف ). || قبول کردن ردیف را. (ناظم الاطباء). || برنشستن ملخ نر
مرادفتلغتنامه دهخدامرادفت . [ م ُ دَ / دِ ف َ ] (از ع اِمص ) مرادفة. هم ردیفی . در ردیف کسی قرار گرفتن . رجوع به مرادفة شود.
مرادفةلغتنامه دهخدامرادفة. [ م ُ دَ ف َ ] (ع مص ) ردیف شدن کسی را. (زوزنی ). ردیف کسی سوار شدن . برترک اسب کسی نشستن . (فرهنگ فارسی معین ). || از پس کسی رفتن پیوسته . (فرهنگ فارسی معین ). || کسی را یاری دادن . (زوزنی ، از یادداشت مؤلف ). || قبول کردن ردیف را. (ناظم الاطباء). || برنشستن ملخ نر