مرافقلغتنامه دهخدامرافق . [ م َ ف ِ ] (ع اِ) ج ِ مرفق . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). رجوع به مرفق شود. || مرافق الدار؛ جای آب و برف انداختن و مانند آن و خلاجایها. (از منتهی الارب ). مصاب الماء و نحوها؛ آبریزگاه خانه . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || منافع. مرافق الدار؛ منافعها. (اقرب الموارد
مرافقلغتنامه دهخدامرافق . [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) همراه . موافق . (منتهی الارب ). آنکه در سفر همراهی کند: رافَقَه ُ؛ صاحبه فی السفر. (متن اللغة). رفیق . مصاحب . (از اقرب الموارد). نعت فاعلی است از مرافقة. رجوع به مرافقة شود. || در بدیع، صنعت مرافق آن است که شعری بگویند (واغلب رباعی ) که جای هر مصرا
مرافقدیکشنری عربی به فارسیسرپرست , همراه , ملا زم , مواظب , وابسته , همراه همدم , هم نشين , پهلو نشين , معاشرت کردن , همراهي کردن , گاردمحافظ , ملتزمين , اسکورت , نگهبان , بدرقه , همراهي کردن(با)نگهباني کردن(از) , اسکورت کردن
مرفقلغتنامه دهخدامرفق . [ م ِ ف َ ] (ع اِ) متکا و مخده . مرفقة. ج ، مَرافق . (از اقرب الموارد). بالش تکیه . (دهار). رجوع به مرفقة شود.
مرفقلغتنامه دهخدامرفق . [ م ِ ف َ ] (ع اِ) مطبخ . || جای آبریز. جای برف انداختن . (ناظم الاطباء). || مبال . متوضا. آبخانه . (مهذب الاسماء). خلاجای . || کنیف . مَرغَج (در تداول مردم قزوین ). جای بول کودک در گهواره . ج ، مَرافق . رجوع به مرافق شود.
مرفقلغتنامه دهخدامرفق . [ م ِ ف َ / م َ ف ِ ] (ع اِ) آرنج . (منتهی الارب ) (دهار). محل اتصال ذراع به بازو. (از اقرب الموارد). بندگاه ساعد با بازو. (از غیاث ). آرج . آرنگ . آرن . آرنج رونکک . (مهذب الاسماء). وارن . کونارنج . (یادداشت مرحوم دهخدا). المسکین (در
مرفقلغتنامه دهخدامرفق . [ م ِ ف َ/ م َ ف ِ / م َ ف َ ] (ع مص ) نرمی نمودن با کسی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رفق . و رجوع به رفق شود.
مرافقتلغتنامه دهخدامرافقت . [ م ُ ف َ / ف ِ ق َ ] (از ع اِمص ) مرافقة. همراهی و رفاقت کردن . (غیاث اللغات ). رجوع به مرافقة شود. || رفاقت . همراهی . همگامی . هم سفری : تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند.خواستم مرافقت کنم موافقت نکردند.
مرافقةلغتنامه دهخدامرافقة. [ م ُ ف َ ق َ ] (ع مص ) با کسی همراهی کردن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). مصاحب و همراه کسی شدن در سفر. (از متن اللغة). رفیق و مصاحب کسی گشتن . (از اقرب الموارد). || ملاطفت نمودن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رفق کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
مرافقتلغتنامه دهخدامرافقت . [ م ُ ف َ / ف ِ ق َ ] (از ع اِمص ) مرافقة. همراهی و رفاقت کردن . (غیاث اللغات ). رجوع به مرافقة شود. || رفاقت . همراهی . همگامی . هم سفری : تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند.خواستم مرافقت کنم موافقت نکردند.
مرافقةلغتنامه دهخدامرافقة. [ م ُ ف َ ق َ ] (ع مص ) با کسی همراهی کردن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). مصاحب و همراه کسی شدن در سفر. (از متن اللغة). رفیق و مصاحب کسی گشتن . (از اقرب الموارد). || ملاطفت نمودن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رفق کردن . (فرهنگ فارسی معین ).