مرتشیلغتنامه دهخدامرتشی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) رشوه گیر. رشوه خوار. رشوه خواه . پاره ستان . پاره گیر. رشوت ستاننده . رشوت ستان . نعت فاعلی است از ارتشاء. رجوع به ارتشاء شود : خوش کننده است او خوش و عین خوشی بی خوشی نبود خوشی ای مرتشی .مولوی .
مرتسلغتنامه دهخدامرتس . [ م ُ ت َ س س ] (ع ص ) فاش . ظاهر. (آنندراج ). ارتس الخبر فی الناس ؛ جری و فشا. (اقرب الموارد).
مرتزلغتنامه دهخدامرتز. [ م ُ ت َزز ] (ع ص ) بخیلی کننده . (آنندراج ). ممسک . ارتز البخیل عندالمسألة؛ أمسک . (اقرب الموارد). || تیری که بر نشانه نشیند. (آنندراج ). ارتز السهم فی القرطاس ؛ ثبت فیه . (اقرب الموارد). نعت فاعلی است از ارتزاز. رجوع به ارتزاز شود.
مرتشلغتنامه دهخدامرتش . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) مرتشی . آن که رشوت بگیرد. مخفف مرتشی . (آنندراج ). رشوه گیرنده . رجوع به مرتشی شود : داده ام ای دل در پی اوجان دیده به رویش زلف پریشان داده پی نان لذت ایمان قاضی بی دین مفتی مرتش .نصیرای بدخشانی (
مرتصعلغتنامه دهخدامرتصع. [ م ُ ت َ ص ِ ] (ع ص ) دندان به هم پیوسته و با هم قریب . (آنندراج ). ارتصعت اسنانه ؛ تقاربت . (اقرب الموارد). و هی مرتصعة؛ ای مرتصة. (متن اللغة). نعت است از ارتصاع . رجوع به ارتصاع شود. || نعت فاعلی است از ارتصاع به معنی التصاق . (از اقرب الموارد). رجوع به ارتصاع شود.<
مرتهزلغتنامه دهخدامرتهز. [ م ُ ت َ هَِ ] (ع ص ) منتهز. مرتهز فرصت ، منتهز فرصت . (یادداشت مرحوم دهخدا). نعت فاعلی است از ارتهاز . رجوع به ارتهاز شود.
مرتشلغتنامه دهخدامرتش . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) مرتشی . آن که رشوت بگیرد. مخفف مرتشی . (آنندراج ). رشوه گیرنده . رجوع به مرتشی شود : داده ام ای دل در پی اوجان دیده به رویش زلف پریشان داده پی نان لذت ایمان قاضی بی دین مفتی مرتش .نصیرای بدخشانی (
باجبگیرفرهنگ مترادف و متضاد۱. اخاذ، باجستان، باجگیر ۲. رشوهخوار، رشوهستان، رشوهگیر، مرتشی ≠ باجده، راشی
رشوه گیرلغتنامه دهخدارشوه گیر. [ رِش ْ /رُش ْ وَ / وِ ] (نف مرکب ) رشوه خور. آنکه رشوه و پاره می گیرد. (ناظم الاطباء). مرتشی . (یادداشت مؤلف ).