عروسک تکمیلهایmarotte/ marotواژههای مصوب فرهنگستانعروسکی که میلۀ سر آن ثابت است و از بدن عروسکگردان به جای بدن عروسک استفاده میشود
دادهگاهdata martواژههای مصوب فرهنگستاندادگانی که برای نگهداری مجموعههایی مختصر از دادهها طراحی شده باشد تا مدیران بتوانند آنها را بازیابی و تحلیل کنند
نظام شایستهگراmerit systemواژههای مصوب فرهنگستاننظامی دولتی که در آن کارکنان براساس تواناییهایشان در اجرای مؤثر و بیطرفانۀ وظایف اداری منصوب میشوند و ارتقا مییابند
این مرد (= معرفه) از آن مرد (= معرفه) جوانتر است.گویش اصفهانی تکیه ای: ne(n) marde az nu(n) marde ǰevuntar-a. طاری: in merde az un merd ǰevuntar-a. طامه ای: ni merd az nu merd ǰevuntar-e. طرقی: in merde az un merde ǰevuntar-a. کشه ای: in merd az un merd ǰevuntar-a. نطنزی: nen merde ǰevuntar az non merde-ya.
رندفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات مرد هرزه، عیاش، زنباز، زنباره، فاسق، فاجر، دیوث، قرمساق ژیگولو، دونژوان هیز، چشمچران
کاسه نوازلغتنامه دهخداکاسه نواز. [ س َ / س ِ ن َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) نقاره نواز و نقاره چی . (برهان ) (ناظم الاطباء) : کوس رویین بلند کرد آواززخمه بر کاسه ریخت کاسه نواز. نظامی .|| کنایه از مرد هرزه
مردلغتنامه دهخدامرد. [ م َ ] (اِ) انسان نرینه . آدمیزاد نر. جنس نر از انسان . نوع نر از آدمی . مقابل زن که نوع ماده است . (ناظم الاطباء) : مردیش مردمیش را بفریفت مرد بود از دم زنان نشگیفت . نظامی . || انسان نرینه ٔ به حد بلوغ رسید
مردلغتنامه دهخدامرد. [ م َ ] (ع اِ) میوه ٔ اراک تازه و تر یا میوه ٔ رسیده ٔاراک . (از منتهی الارب ). میوه ٔ تازه و شاداب درخت اراک یا میوه ٔ نضیج و رسیده ٔ آن . واحد آن مردة است . (ازمتن اللغة). میوه ٔ تازه درخت اراک . (غیاث اللغات ).
مردلغتنامه دهخدامرد. [ م َ ] (ع اِمص ) راندگی سخت . (ناظم الاطباء). سوق شدید. (متن اللغة). || (مص ) سخت راندن و با مردی راندن کشتی را. (از منتهی الارب ). مرد السفینة؛ دفعها بالمردی . (متن اللغة). || تر کردن نان را تا نرم شود. (منتهی الارب ). ترید کردن نان را. (متن اللغة). خیساندن و نرم کردن
مردلغتنامه دهخدامرد. [ م َ رَ ] (ع مص ) ریش برآوردن پسربچه بعد سادگی زنخ . (از منتهی الارب ). به کندی برآمدن ریش یا اصلاً برنیامدن ریش وی و بی ریش ماندن او، فهو أمرد. مدت زمانی بی ریش ماندن جوان سپس برآمدن ریش وی . (از متن اللغة). بی ریش شدن . (از غیاث اللغات ). مرودة. (متن اللغة). || همیشگ
مردلغتنامه دهخدامرد. [ م َ رَدد ] (ع مص ) بازگردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). ردّ. ردّة. (متن اللغة). رجوع به ردّ در تمام معانی مصدری شود. || (اِمص ) بازگشت . انصراف . برگشت . ردّ. رجوع . تغییر: لامرد لقضاء اﷲ؛ قضای خدا را بازگشتی نیست : نه جز قول او مر قضا را مرد
دانامردلغتنامه دهخدادانامرد. [ م َ ] (اِ مرکب ) مرد دانا. خردمند. دانشمند. عالم . دانشی مرد : مرد دانا شود زدانا مردمرغ فربه شود بزیر جواز.ناصرخسرو.
دانشی مردلغتنامه دهخدادانشی مرد. [ ن ِ م َ ] (اِ مرکب ) دانا مرد. مرد عالم . مردی از اهل علم . مردی دانشور : دگر آنکه دارد بیزدان سپاس بود دانشی مرد نیکی شناس . فردوسی .ایا دانشی مرد بسیارهوش همه جامه ٔ آزمندی مپوش . <p class="a
داننده مردلغتنامه دهخداداننده مرد. [ ن َ دَ / دِ م َ ] (اِمرکب ) مرد داننده . مرد دانا. مرد عالم : چنین داد پاسخ که داننده مردکه دارد ز کردار بد روی زرد. فردوسی .چو بهرام را دید داننده مردبر او آفرین
درویش مردلغتنامه دهخدادرویش مرد. [ دَرْ م َ ] (اِ مرکب ) مرد درویش . مرد بی چیز. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ببخشید گنجی به درویش مردکه خوردش نبودی بجز کارکرد. فردوسی .چو درویش مردی که نازد به چیزکه آن چیز گفتن نیرزد پشیز.<p class="
دست مردلغتنامه دهخدادست مرد. [ دَ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) یار. یاور. مدد. کمک . مددکار. پشتیبان . دستگیر. پشت . یار و مددکار. (برهان ) : وین نیاید بدست تا بوده ست مرترا دست مرد و پای گذار.سنائی .