مرداوژنلغتنامه دهخدامرداوژن . [ م َ اَ ژَ ] (نف مرکب ) مردافکن . شجاع . بهادر. پهلوان . رجوع به مردافکن شود : زره پوش خفتند مرداوژنان که بستر بود خوابگاه زنان . سعدی .تو در پنجه ٔ شیر مرداوژنی چه سودت کند پنجه ٔ آهنی .<p class
مرداوژنفرهنگ فارسی عمید= مردافکن: ◻︎ ببر گُردافکن است و شیرشکار / شیر مرداوژن است و ببرشکر (مسعودسعد: ۲۱۸).
مردونلغتنامه دهخدامردون . [ م َ ] (ع ص ) درپی کرده و وصل یافته . (منتهی الارب ). موصول . (متن اللغة). گویند خیط مردون ؛ ای موصول . (اقرب الموارد). || وصله یافته . (ناظم الاطباء). مردوم . (متن اللغة).
مرضونلغتنامه دهخدامرضون . [ م َ ] (ع ص ) رده ٔ تو بر تو نهاده از سنگ و جز آن با هم پیوسته در بنا و غیر آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). منضود. و رجوع به منضود شود.
اوژنلغتنامه دهخدااوژن . [ اَ ژَ ] (نف مرخم ) انداز. (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا) (برهان ). افکن . (ناظم الاطباء)(آنندراج ) (انجمن آرا). اندازنده و افکننده . (برهان ) (هفت قلزم ). اما همیشه در صورت ترکیبی بکار رود.- تن اوژن ؛ تن افکن :<