مردم گیهلغتنامه دهخدامردم گیه . [ م َ دُ ی َه ْ ] (اِ مرکب ) مردم گیاه . مردم گیا. رجوع به مردم گیاه شود.
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ دِ ] (ع ص ) ساکن . برقرار. (منتهی الارب ). که ادامه یابد و قطع نشود . (از متن اللغة).
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ رَدْ دَ ] (ع ص ) ثوب مردم ؛ جامه ٔ کهنه و درپی کرده . (منتهی الارب ). ثوب مردم و مرتدم و متردم وملدم ، خلق مرقع. (متن اللغة). لباس کهنه ٔ وصله دار.
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م َ دُ ] (اِ)آدمی . انس . انسان . آدمیزاده . شخص . بشر : دریا دو چشم وبر دل آتش همی فزایدمردم میان دریا و آتش چگونه پاید. رودکی .خدای عرش جهان را چنین نهاد نهادکه گاه مردم از او شاد و گه بود ناشاد.
مرضملغتنامه دهخدامرضم . [ م ِ ض َ ] (ع ص ) شتری که می اندازد بعض سنگ را بر بعض در رفتن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
گیهلغتنامه دهخداگیه . [ ی َه ْ ] (اِ) مخفف گیاه است . گیاه و علف را گویند. (از برهان قاطع) (از صحاح الفرس ) (از بهار عجم ) (انجمن آرا) (آنندراج ) : زمرد و گیه سبز هر دو یکرنگ است ولیک از آن به نگین دان کنند از این به جوال . حکیم ازرقی (از
کیومرثفرهنگ نامها(تلفظ: ki(a)yomars) (= گیومرت) ، زندهی فانی ، جزء اول ' گیو ' و ' گیه ' به معنی جان و زندگی است و جزء دوم 'مرتن ' صفت است به معنی مردنی و در گذشتنی و به تعبیر دیگر مردم (چون بشر فانی است او را مردنی و درگذشتنی نامیدهاند). (از پاورقی برهان ـ چ معین) معنی کیومرث در تاریخ بلعمی ' زندهی گویا ' آمده ا
نگین دانلغتنامه دهخدانگین دان . [ ن ِ ] (اِ مرکب ) نگین خانه . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جای نصب کردن نگین در انگشتری . آن جای از انگشتری که نگین در آن نشانند : زمرد و گیه سبز هر دو یک رنگندولیک از آن به نگین دان برند و زین به جوال . ازرقی .<
کچللغتنامه دهخداکچل . [ ک َ چ َ ] (ص ) شخصی را گویند که سر او موی نداشته باشد و زخم یا داغهای زخم داشته باشد و او را به عربی اقرع خوانند. (برهان ). بمعنی کل است که در سر مو ندارد. (آنندراج ) : زین کچول و کچل سری چندندکه به ریش جهان همی خندند. <p class="aut
گیومرتلغتنامه دهخداگیومرت . [ گ َ م َ ] (اِخ ) در شاهنامه نخستین پادشاه جهان گیومرث شمرده شده و در تواریخی که براین روایت و یا مآخذ آن مبتنی است نیز گیومرث اولین شاه دانسته شده است و تنها بعضی از مورخان که از مآخذ پهلوی استفاده کرده اند او را نخستین بشر دانسته اندو در روایات مذهبی نیز او نخستین
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ دِ ] (ع ص ) ساکن . برقرار. (منتهی الارب ). که ادامه یابد و قطع نشود . (از متن اللغة).
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ رَدْ دَ ] (ع ص ) ثوب مردم ؛ جامه ٔ کهنه و درپی کرده . (منتهی الارب ). ثوب مردم و مرتدم و متردم وملدم ، خلق مرقع. (متن اللغة). لباس کهنه ٔ وصله دار.
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م َ دُ ] (اِ)آدمی . انس . انسان . آدمیزاده . شخص . بشر : دریا دو چشم وبر دل آتش همی فزایدمردم میان دریا و آتش چگونه پاید. رودکی .خدای عرش جهان را چنین نهاد نهادکه گاه مردم از او شاد و گه بود ناشاد.
مردمفرهنگ فارسی عمید۱. انسانها؛ آدمیان.۲. [مجاز] کسانی که در یک مکان اقامت دارند؛ ساکنان جایی.۳. انسانهایی که دارای ویژگی یا ویژگیهای مشترکی هستند.۴. (زیستشناسی) [قدیمی، مجاز] مردمک چشم: ◻︎ ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است / ببین که در طلبت حال مردمان چون است (حافظ: ۱۲۶).
خرده مردملغتنامه دهخداخرده مردم . [ خ ُ دَ / دِ م َ دُ ] (اِ مرکب ) مردم خرده پا. مردم کوچک . مردم پایین . طبقه ٔ سوم : ازآن ِ من آسانست که بر جای دارم و اگر ندارمی تاوان توانمی داد و ازآن یکسواران و خرده مردم دشوارتر که بسیار گفتار و دردسر
خرمردملغتنامه دهخداخرمردم . [ خ َ م َ دُ ] (اِ مرکب ) آنکه بصورت مردم و به سیرت به خر ماند. کنایه از احمق . نافهم : نیستی مردم تو بل خرمردمی زیرا که من صورت مردم همی بینم ترا و فعل خر. ناصرخسرو.خرمردمند هر سه نه مردم نه خر تمام ا
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ دِ ] (ع ص ) ساکن . برقرار. (منتهی الارب ). که ادامه یابد و قطع نشود . (از متن اللغة).
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ رَدْ دَ ] (ع ص ) ثوب مردم ؛ جامه ٔ کهنه و درپی کرده . (منتهی الارب ). ثوب مردم و مرتدم و متردم وملدم ، خلق مرقع. (متن اللغة). لباس کهنه ٔ وصله دار.
دیومردملغتنامه دهخدادیومردم . [ وْ م َ دُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) نوعی از حیوان که به عربی نسناس گویند. (برهان ) (انجمن آرا). نسناس . جنسی از خلق که بر یک پای جهند. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی چ عکسی ص 44). نسناس . (منتهی الارب ). نوعی از حیوان که بهندی آن ر